سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۴ ق.ظ

از آنجا شروع شد و «آن»

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۴ ق.ظ

                  

کودک سر به هوایی بودم. میان جمعیت عزادار، یک آن دستم را از دست پدر رها دیدم و رفتم. به کجا؟ نمی‌دانم! فقط راه می‌رفتم و دسته‌های عبوری را تماشا می‌کردم. دسته‌هایی که صدای موزون و ضرب‌دارِ طبل و سنج و زنجیرشان بند دلم را پاره می‌کرد ولی دوست داشتم اگر نمی‌توانستم جای یکی‌شان باشم، دست‌کم دنبال‌ تک‌تک‌شان بروم. پنج ساله بودم و هنوز جغرافیای محله‌مان را نمی‌دانستم. شب شده بود. گم شده بودم اما خیالم راحت بود. مردم مشکی‌پوش با چشم‌ها و صورت‌های گریان، هیچ حس غریبه‌ها را نداشتند. انگار هر کدامشان یک پدر بودند یا برادر. که اگر اراده می‌کردم راه خانه را نشانم می‌دادند. هنوز نمی‌دانستم کجا می‌روم و دنبالِ چه؟ انگار هنوز سیراب نشده بودم. توی همان سرگردانی رسیده بودم به یک بلندی. جایی که به میدانی بزرگ، اشراف کامل داشت. آنجا محل تجمع همه‎ی دسته‌های عزا بود. صدای طبل‌ها و سنج‌ها، ذکر یا حسین‌ها و العطش‌ها با هاله‌ی دود اسپندها و کوبش زنجیرها بر شانه‌ها به اوج رسیده بود.‌ یادم است دقیقه‌های طولانی ایستادم و نگاه کردم. آن میان، روضه‌‌خوانی که روی سن رفته بود و می‌خواند، ماجرای تنهایی حضرت رقیه را تعریف می‌کرد. من شیفته‌ی قصه‌ها بودم. شیفته‌ی حادثه‌های تراژدی. آنی که از تنهایی رقیه گفت، از آن که حیران و سرگردان شده بود بعد رفتن پدر و عمویش؛ پُقی زدم زیر گریه. گریه‌ی کودکانه‌ای که به هق‌هق رسید...

می‌خواستم به خانه برگردم و راه را بلد نبودم...همه جا تاریک بود و خبری از هیچ پدر و برادری نبود و آن وسط، سگی هم پارس‌کنان دنبالم افتاده بود، به التماس آسمان و زمین افتاده بودم که نجاتم دهند. کوچه‌هایی که بلد نبودم را زار می‌زدم و می‌دویدم و نمی‌رسیدم ...

... بعد که به انتهای یک کوچه رسیده بودم و صدایی از پشت سر گفته بود «مهدی؟ اینجایی؟ کجا بودی؟» تا دیده بودم که عمه است خودم را پرت کرده بودم توی بغلش و آرام گرفته بودم. محرم برای من از همان جا و همان شب شروع شد.

موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۰۷

نظرات  (۱۲)

شب های محرم و امنیت و آرامشش رو من هم فهمیدم و احتمالا کنارش یه دلگرمی حاصل از همین آرامش...
برا اولین بار اسم مهدی رو با فتحه روی "م" خواندم..
پاسخ:
 ایشالا آخرین بار نباشه :))
چه قدر خوب...
پاسخ:
:)
سلام
وای به روضه عمه و بابا.. روضه عمه و رقیه.. 
توی این شبها وروزها برای هم دعا کنیم ..
پاسخ:
سلام.
به چشم! 
چه خوب فهمیدی محرم رو. خوش به حالتون...
پاسخ:
الان در حسرت یه ثانیه‌ی اونموقعم.
۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۰ بانوچـ ـه
چه حس عجیبی داشت این پست... یه بچه و روضه ی حضرت رقیه...
ان‌شاءالله همه حسینی باشیم
پاسخ:
ان‌شاءالله
۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۷ واقعیت سوسک زده
شیعه ذاتا روضه خوان است ، هر کس به روایتی ...

پاسخ:
:) 
۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۹ احمدرضا ‌‌
من شاید هیچوقت وقتی به مجلس روضه رفتم اشکم در نیومده باشه
ولی این داستانتون اشک منو در آورد.
رقیه و کربلا جلو چشمام اومدن. دختر بچه سه ساله ای که بین جمعیتی گرفتار شده که به هر طرفی فرار می کنه ولی نه پدری هست ، نه برادری ، نه عمویی که بهش پناه ببره. شما از کسایی فرار میکردید که که نسبت به اون جمعیت حس امنیت داشتید ولی اون دختر بچه ، از کسایی فرار می کرد به به پدرش تاخته بودن ...
عزاداری هاتون قبول باشه 
پاسخ:
دل زلالی داری رفیق. 
از توام قبول باشه عزاداری‌ها.
۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۳:۴۹ مردی بنام شقایق ...
سلام

یاد این شعر افتادم

پای نی کودکیِ سر به هوایم را دید...
پاسخ:
سلام.
ادامش خب؟
دشمنت آمد و دستان دعایم را دید              چهره ی مضطرب و غرق حیایم را دید
سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد              زینت گوش و النگوی رهایم را دید
به دلیلی که شدم دختر تو، با شلاق             آنقدر زد که ورم کردن پایم را دید
دست در دست پدر کودک شامی آمد            پای نی کودکی سر به هوایم را دید
زخم بازوم نهان بود و زن غساله                  وقت غسلم اثر رنج و بلایم را دید

اینم کاملش. نمیدونم نوحه ست یا فقط یه شعره . شاعرش هم محسن ناصحیه.

ببخشید ، سلام و شبتون بخیر . عزاداری هاتون قبول ان شاءالله .
چقدر این پست خوب بود ... برای هزارمین بار مجبورم اعتراف کنم جای خالی بعضی آدما، بعضی اتفاقا ،بعضی حس ها تا آخر عمر تو زندگی پر نمیشه که هیچ، بعضی وقتا خالی بودنش بدجور تو ذوق میزنه.

التماس دعا آقا سید ...
پاسخ:
با تشکر :)
سلام از شما هم قبول باشه
محتاجیم به دعا

۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۸:۲۴ مردی بنام شقایق ...

پای نی می نگرم رفتن زیبایت را
نکند نیزه پدر جان عوض پاهات است؟!

پاره شد گوشم اگر، پای کرم بگذارش
دختر دشمن تو منتظر سوغات است…

.....

دشمنت آمد و دستان دعایم را دید
چهره مضطرب و غرق حیایم را دید

سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد
زینت گوش و النگوی رهایم را دید

معجرم را به خدا سفت گرفتم اما
چادر خاکی و انگشت نمایم را دید

به دلیلی که نسب از تو گرفتم من را
آنقدر زد که ورم کردن پایم را دید

دست در دست پدر دختر شامی آمد
پای نی کودکی سر به هوایم را دید

زخم بازوم نهان بود و زن غسّاله
وقت غسلم اثر رنج و بلایم را دید…


شعر از استاد عزیزم محسن ناصحی

پاسخ:
آقا ممنون!
ای باباااا .... منو بگو فکر میکردم شعر رو کامل نوشتم. تا من باشم دیگه فوضولی نکنم :-( 
آقا من عذر خواهم ... هم از حضور شما و هم از دوست عزیز صاحب پیام.
دیگه تکرار نمیشه، قول ...  ;-)
پاسخ:
:/
باشه! 
۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۱:۱۷ شرف الدین
نمیدونم محسن حسام مظاهری رو میشناسید یا نه. یک نوشته ای داره که توی برنامه داستان شب هم به صورت فایل صوتی دراومده. اسم قصه اش هست "وضعیت غریب نوه عباس بنگر"

محسن حسام هم اونجا از یک "آن" تو عزاداری های بچگیش میگه. اونجا که توی هیئت لشگر 8 اصفهان برای حضرت عباس دم میگیرند و صداها توی هم گم میشه و تصویر برای محو میشه بین جمعیت

نوشته شما رو که خوندم یاد اون افتادم. شما هم یک "آن" داشتی
پاسخ:
میشناسم ولی داستان رو نخوندم. ممنون معرفی کردید.