گربهکَن
حدود سه سال پیش بود. جلوی در خونهمون ماشین میشستم. کارم تموم شده بود و شلنگ رو جمع میکردم که یهو یه گربهی سیاه و سفید از زیر ماشین اومد سمتم. قدمها و نگاهش مردد بود. نمیدونست اگه بیاد نزدیکم از من چی بهش میرسه. لگد یا غذا؟ ولی گرسنه بود و صبر کرد. براش از خونه یه چیزایی آوردم. بازم مردد بود. ولی بالاخره اومد جلو و سرشُ تا کمر برد توی ظرف غذا. ازونجایی که من آدمِ مجانی کار کردن نیستم سرشُ با دستم نوازش کردم. میدونستم برای یه گربه خیابونی لمس شدن توسط انسان ترسناک و خطرناکه ولی نمیدونستم پیفپیفم حساب میشه. وقتی گردنشو لمس کردم اول ترسید و خودشو کشید عقب. بعد روی دوپای عقب لم داد و قسمتی که دستم خورده بود رو یه تِک لیس زد. بهم خیلی برخورد. بهش گفتم آخه عنتر! تو که هر شب، تمام رخ توی سطل آشغالی جای دست منو لیس میزنی؟ نگاهم کرد و هیچی نگفت. یه کم دیگه غذا خورد و شروع کرد همه هیکل خودشو لیس زدن. میدونستین زبون گربه آنزیمهای فوقالعادهای داره که بدنشو کاملا تمیز و بدون میکروب نگه میدارن؟ منم نمیدونستم. خلاصه اینکه الان سه سال گذشته. و این گربهی سیاه و سفید از خیابونی به خونگی تغییر هویت داده. نشون به این نشون که پارسال 3 تا و امسالم 3 تا شکم روی پکیج حیاط خونه زاییده.(طبیعتا از گربههای خیابونی کمک گرفته ولی با توجه به کیفیت بالای بچههاش، خوشسلیقه و تر تمیزه). نشون به این نشون که به قدری خونهی ما رو خونهی خودش میدونه که یهو غیب میشه و میره پیپیهاشو تو باغچه خونهی همسایه میکنه و میاد. حالا چی شد که دربارش نوشتم؟ پریشب خواهرم زنگ زد. با صدای ترسون و لرزون. گفت زلزله اومد فهمیدی؟ گفتم نه. گفت توی حیاط بودم. دیدم گربه یه صدای عجیب از خودش درآورد و یهو فرار کرد رفت بیرون؛ بعدش زلزله اومد. چند روز پیشم که خودم خونه بودم دیدم مدت طولانی خیره شد به یه نقطه. و بعد با سرعت موشک غیب شد. یه دقیقه بعد آسمون برق زد و صدای رعد و برق شدید و تگرگ شدیدتر! این سیستم هشدار قبل حادثه برای من چیز جدیدی نبود. تقریبا بیشتر حیوونا پتانسیلشو دارن انگار. چیزی که برام جالب بود رها کردن بچههاش بود. حیوونا ظاهرا خیلی خوب میفهمن و حتی ارتباط برقرار میکنن ولی در عین حال، کاملا غریزی و اصولی زندگی میکنن. اونا بقا رو بلدن برای همین وقتی پای جونشون وسط باشه بچهمچه سرشون نمیشه. حتی شنیدم که موقع زایمان برای غلبه به ضعفشون یکی از بچههاشونو رندوم میل میکنن. و چقدر آدمیزاد به شکل ذاتی، نقطه مقابل حیواناته وقتی اون مادر رو از زیر آوار کشیدن بیرون و مرده بود در حالی که بچهشو طوری بغل گرفته بود که زنده مونده بود. حالا من حیران و ویران موندم چطوری میشه که یه انسان به مرحلهای میرسه که بچهی خودشو ابزار بقای خودش میکنه؟ منظورم پدر آرات و بقیه آدمایی که توی اینستاگرام با بچههاشون کاسبی میکنن هست ولی این چند روز که مشغول تحقیق روی پروژهی مستندی دربارهی روسپیها بودیم چیزهایی به مراتب بدتر و سنگینتر و تلختر دیدم و شنیدم که به رفیقم که چندماهه مشغول تحقیق شده گفتم بیخیال! اصلا میشه اینا رو آورد جلوی دوربین؟!
یکی از آرزوهای زندگیم این بوده که از گربه ها نترسم :|