سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

.

چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم «خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصه‌ی نداشتن همو بخوریم همش غصه‌ی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.

موافقین ۱۷ مخالفین ۵ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۱
مهدی

دیروز بعد از مدتها با بچه‌های نوجوون، کلاس داشتم. تخته گاز از قم خودمو رسوندم تهران، کجا؟ الهیه، خیابون فرشته سابق. قرار بود از رسانه و فیلم و قصه و نوشتن بگم...ولی اوضاع غریبی رو توی دوتا 45 دقیقه تجربه کردم. بعضی از این نوجوونا خانواده‌های به شدت پولداری دارن، و بعضیا بچه‌های خدمه و سرایدارن. لمس اختلاف طبقاتی نجومی از نزدیک حالمو ناخوش کرد. کجا؟ وقتی که یکی گفت غذای مورد علاقه‌ش کال‌جوشه. یکی دیگه گفت فقط سوشی‌ای که توی استرالیا خورده رو دوست داره! یکی همش سرش توی آیفون x گلدش بود. یکی دیگه کوله‌ی پاره پوره‌شو سفت چسبیده بود. حالم اونجایی بدتر شد که یکیشون از کیفش یه بسته پاستیل فوق خارجی بیرون آورد که بخوره. اونا که نداشتن مثل گرسنه‌های آفریقایی صف بستن جلوش که نفری یه دونه بهشون بده.

دیروز بعد از مدتها سر کلاس، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط لابلای سر و صدای بچه‌ها هرچند دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم 45 دقیقه تموم بشه.

--------------------------------------------

پ.ن: فکر کنم دیگه برای این کارا و کلاسا پیر شدم.

۱۶ نظر موافقین ۲۷ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۱
مهدی

با خانوم رفته بودیم یه کافه رستوران. دست روی هر گزینه منو گذاشتیم یارو گفت نداریم. پاشدیم که بریم. موقع بیرون اومدن خانوم گفتن اون دوتا دخترا که گوشه نشسته بودن به تو اشاره کردن زیر لب گفتن این پسره چقدر آشناس! 

هیچی دیگه...خوبه که هنوز شبا خونه پدرم رو دارم که بخوابم :/

------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: ولی فارغ از اینکه من اصلا ندیدم اون دو نفر کی بودن، مطمئنم هیچ آشنایی با من نداشتن.

به واقع، کرم ریخته بودن. به خدا مسلمون نیستید! :/ 

۲۶ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۰۶:۵۶
مهدی

«جذاب،واقعی،خیره‌کننده.».

میلیاردها هزینه کن تا در رقابتِ نرم با حکومت تبهکار و دروغگویی دیگر به مردم دنیا بگویی «دیدی هزینه دروغ چقدره؟» و خودت دروغگوترین _ و البته جانی‌ترین_ حکومت دنیا باش!

۱۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۷
مهدی

نشسته‌ام روی تاب کوچک حیاط و تاب می‌خورم. بالا می‌روم. پایین می‌آیم. زل زده‌ام به شاخه‌های درخت گیلاس. نسیم ملایمی شاخه‌ها را آرام تکان میدهد. گیلاس‌های رسیده سیاه شده‌اند و توی نور کم‌جانِ مهتابی، برق میزنند. میگویم «گنجشکا همشونو خوردنا». با لحن شکرپنیری میگویی «نه! توروخدا برام نگه دارین دیگه». میخندم و میگویم تا بیایی باید فریزشان کنم. بلند میشوم. راه میروم و حرف میزنم. شب از نیمه گذشته. حرف‌هایمان تمام نمیشوند. شنیدنمان تمام نمیشود. دور حیاط چرخ میزنم و دوباره روی تاب مینشینم و تاب میخورم. بالا میروم، پایین می‌آیم. برایم آدمها را تعریف میکنی و اسم‌ها را میشماری. «عمو مسعود بزرگه‌ست چهار تا بچه داره...عمو ابوالفضل همونه که رفت کمک سیل‌زده‌ها...» داری بچه‌های عمه سادات را میگویی که در باز میشود و میمِ عزیز، سینی چای به دست می‌آید توی حیاط. روی صورتش خنده‌ای تازه‌ست که تا حالا ندیده‌ام. میگویم «اوه اوه! حمیده خیر‌آبادی‌طور بالا سرمه. میخواد بگه خبه خبه! نصفه شبی خوب باهم خلوت کردین». میمِ عزیز ایستاده، میخندد و نگاهم میکند. لیوان چای را میگیرم و گوشی را میدهم دستش. درست مثل من، زیر درخت گیلاس راه میرود و حرف میزند. از روزه‌ و درس و کارهایتان میگویید و برنامه آخر هفته. حسابی باهم گرم گرفته‌اید. ایستاده‌ام و حرف زدنتان را نگاه میکنم. این نمای جدید، دلم را میلرزاند. ولی دیگر نمیریزد. حالا محکم‌تر از آن شده که بریزد. آخرین باری که لرزید درخت گیلاس حیاط، نه برگی داشت نه میوه‌ای. چنان بد رخ شده بود انگار هیچ وقت نمیخواست برگ و میوه بدهد. آن روزها هرکسی با قواعد خودش بازی میکرد و کام‌ تلخ میکرد‌. آنها ‌‌‌‌نمیدانستند فصل که عوض بشود باران چنان می‌بارد که بازی به کل تغییر میکند. نه تنها همه قواعد خودساخته را میشورد و می‌برد، بلکه چیز تازه‌ای با خودش می‌آورد انگار از اول فقط همان بوده. آنها چیزهایی میدانستند که ما نمیدانستیم. ما چیزهایی میدانستیم که آنها نمیدانستند. خدا باران فرستاد. و صبر را. صبر نفرستاده بود کسی تحمل این قصه را نداشت. طولانی‌ و این قدر پر رنج. از کجا شروع شده بود؟ اختتامیه جشنواره هنر؟ «سلام.سلام. تبریک میگم. شما هم برگزیده شدین؟ کدوم بخش؟» سر این حرف، هنوز میخواهی ساطوریم کنی‌. نه. از عکس خاک‌خورده پیاده‌روی اربعین توی کمد اتاق محمد؟ همان که رضا و محمد هم نشسته‌اند. صورتم یک دماغ است و چند تار نازک سیبیل دارم و دستم استکان چای عراقی گرفته‌ام. شاید دورتر...پاگرد پله‌های خانه‌ی شما. ترشی آلبالوهای خانگی مامان معصومه خدابیامرز که از طبقه پایین شارژ می‌شد. دور است یا نزدیک؟ نمیدانم. هیچ کس نمیداند. لابد همان که باران را فرستاد پس از یادآوری به ملائکش که هرچیزی را زوج آفریدیم در دفتر یادداشتش نوشته، این دو به هم برسند. بعد به یک مَلَک دل‌گنده اشاره کرده و دستور داده. «تا آن جا که ممکن است آزمایش بشوند. انار دلشان که حسابی فشرده شد خسته میشوند. کم می‌آورند. ‌ولی رها نمیکنند. توام رهایشان نکن.(توی کیسه مَلَک، مقداری آجیل مشکل‌گشا ریخته ادامه میدهد...) اینجور آدم‌ها را مثل بقیه خوب میشناسم. آسان بند نمیشوند ولی زمین خوردنشان خوب و ملس است. من بلند شدنشان را دوست دارم. و خدا پناه دهنده عاشقان است». این آخری را طبق روال پایان‌بندی سخنرانیهای خودش گفتم، نقل به مضمون. مَلَک دل‌گنده بروی چشمی گفته، قلم و کیسه آجیل را برداشته و روی زمین فرود آمده و قصه‌ ما را طوری نوشته که بی بروبرگرد دراماتیک بشود. با سرانجامی که آجیل مشکل‌گشا حیف نشود.

میمِ عزیز خداحافظی میکند و گوشی را میدهد دستم. خیالاتم را پاک میکنم. گوشی را میگیرم.‌ میگویی «دستت درد نکنه خیلی خوب بود بدون استرس حرف زدم». خوشحال میشوم و میگویم برگهای درخت گیلاس سبز شده‌اند. هر شاخه‌اش کلی میوه داده که باید ببینی‌. درشت نیستند ولی مزه دارند. طعم گیلاس واقعی میدهند. تا گنجشکها تمامشان نکرده‌اند باید بچینم و برایت فریز کنم. روی تاب می‌نشینم. تاب میخورم. بالا میروم، پایین می‌آیم. به صدای تو گوش میدهم. حرف‌هایمان تمام نمیشوند. شنیدنمان تمام نمیشود. به حرفهایمان بگو هیچ وقت تمام نشوند.

---------------------------------------------

این پست منتشر بشود، بله را گفته‌ای. ف عزیز.

۴۴ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۰
مهدی

اون لحظه ی قشنگ، یادم باشه در گوشش بعد گفتن بسم الله بگم؛ إن مع العسر یسری...

موافقین ۲۷ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۵۷
مهدی

یک.

مادری از شدت فقر، فرزندش را سر راه می‌گذارد تا آدم حسابی‌ای بیاید و او را به سرپرستی ببرد. از دور مراقب می‌ماند و چند آدم کج و کول را پس می‌زند تا اینکه یک خانواده متشخص از راه می‌رسند و فرزند را برمی‌دارند و می‌برند. مادر با چشمان گریان سوار تاکسی می‌شود و می‌رود. در حالی که گوشه چادرش از لای در ماشین بیرون مانده. 

دو. 

صفحه حوادث روزنامه‌ها خبری را کار می‌کنند که مردم را مدتها توی شوک می‌برد. مادری، فرزند کوچکش را به قتل می‌رساند. بدنش را قطعه‌قطعه می‌کند و در فریزر خانه بسته‌بندی می‌کند. مادر دچار نوعی اختلال روانی بوده. 

سه. 

مردی که سابقه وزارت آموزش و پرورش را داشته همسرش را در حمام خانه با شلیک سلاح به قتل می‌رساند. مردم، از ماجرای او جوک می‌سازند و می‌خندند. قاتل، ماجرای قتل را جلوی دوربین با لحنی شاداب تعریف می‌کند. 

.

شماره یک، داستانی‌ست نوشته جلال آل احمد. جلال، دلش از به هم ریختگی اوضاع مهم‌ترین نهاد جامعه، «خانواده» خون بوده است و آن را در «دهه چهل شمسی» نوشته. مورد دو و سه، داستان نیستند. واقعیت‌ند و متعلق به «دهه هشتاد و نود شمسی».

در دهه‌های بعدی، نهاد «خانواده». دقیقا کجا خواهد بود؟ 

۱۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۰
مهدی

اصرار نسبتاً جدی دارم تا جای ممکن، کالای ایرانی بخرم ولی نه به قیمت آسیب دیدن جسم و روحم. اذان رو گفتن و نخ دندون «ارکید» برای چندمین بار لای دندونام پاره شده، گیر کرده و هیچ جوره بیرون نمیاد طوری که حس میکنم بین دوتا دندونم یه کامیون آشغال خالی کردن. ماتم گرفتم و کز کردم یه گوشه و میگم من مگر دیوونه باشم بازم نخ دندون ایرانی بخرم. همه نخ میکشن لای دندوناشون تمیز بشه، من دارم نخ می‌کشم که نخ قبلی رو در بیارم.

برای خارجیش که پنج سال استفاده کردم و یه بارم اذیتم نکرد با دلار و تعرفه های تخیلی باید n تومن بیشتر پول بدم ولی دندونه خب! ارزشمنده، جون آدم نیست که بشه با پراید باهاش شوخی کرد. تحریمه،پول نیست،مواد اولیه نداریم،حقوق نمیدن، یا هر کوفت دیگه ای که مفقود شده. دلیل نمیشه آشغال تولید کنیم برای ملتمون. به قول حاج کاظم، معرفت اون اجنبی که ویزا داد از توی هم وطن بیشتره!

۲۱ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۳۱
مهدی

خیلی ممنون آقای برانکو! 

موافقین ۱۷ مخالفین ۳ ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۴
مهدی