در زندگی، کسی را موفق و رو به جلو ندیدهم مگر اینکه خودش را به خوبی میشناخته. و پس از آن مردمانش را. وبلاگ و کوه، من را در مسیر شناخت انداختند برای همین نتوانستم به راحتی کنار بگذارمشان. هر دو یک ویژگی مشترک دارند که در کمتر اجتماعی میشود نمونهاش را پیدا کرد. چه چیزی بهتر از این که میتوانی بدون پرده و نقاب با دیگران باشی و دیگران با تو باشند؟ من از جایی به بعد، مُصر شدم که اگر کسی در جایی(خصوصا کوه و وبلاگ)پرسید چه کاره هستی بگویم طلبه هستم،حتی اگر از رسم و رسوماتش فاصله گرفته باشم و مشغول کار و دغدغهی دیگر بودهام. این پاسخ، واکنشهای شگفتانگیزی را جلوی من میگذاشت که دانشجوها،مهندسها،دکترها،هنرمندها و صنفهای حداکثری و ژنرال(لغت دیگری نیافتم) از آن محروم یا کمبهره هستند. «_خب دانشجوی چی هستی شما؟ _پزشکی _آفرین،درود بر شما که نوشتن/ورزش رو هم فراموش نکردی!» و تمام. اما هنگام پاسخ «طلبه هستم»، تازه شاخکها تیز میشود و سوالها سرازیر. از کسی که عاشق طلبههاست تا کسی که نمیخواهد سر به تن آنها باشد تا کسی که میخواهد بداند آنها دقیقا چی هستند، تا کسانی که از حال فعلی آنها خشنود هستند تا کسانی که آنها را طور دیگر میپسندند،تا کسانی که فقط التماس دعا میکنند، هرکدام واکنشهایی دارند و پرسشهایی و کنجکاویهایی که تک تک آنها میتواند کشف مهمی باشد برای یک آدم.
.
ماه رمضان بود که همراه با برادرم و رفقایش مسیر جمشیدیه تا پناهگاه کلکچال را شبانه میرفتیم. توی خنکا و تاریکی شب، روی نیمکتهای تابستانهی پناهگاه، مشغول افطار بودیم که جمع پیرمردی از راه رسیدند و کنار ما نشستند. این را جداگانه بگویم که پیرمردهای کوه، در حرف گرفتن و امر و نهی و اعتماد به نفس، بسیار معروف و شهیرند! آن موقع، در جمعهای غیرآشنا گزیدهگو و کمحرف بودم. سر صحبت را باز کردند و هرکسی خودش را معرفی کرد تا رسید به من. یکی از پیرمردها فیلمبردار بود و برای تصویربرداری رفته بود اورست؛ سیبیل سفید،قد متوسط و تیپ خوب. دیگری خودش را اینجوری معرفی کرد: «من همونیام که وقتی نمیتونید دوبل پارک کنید از ماشین میندازمتون بیرون» افسر راهنمایی رانندگی بود و کاملا از وجناتش پیدا! خندیدم گفتم «اتفاقا افسر ما زن بود،پارک دوبل ازم نخواست،بار اول هم منُ قبول کرد». فیلمبردار ازم پرسید دانشجویی؟ گفتم نه درس حوزه خوندم،طلبهم. در گوشتان بگویم از این سکوت حدودا 5 ثانیهای که بعد از معرفی خودم در جمعی غریبه حاکم میشود لذت عجیب و غریبی میبرم! فکر کنم دچار کمبودی چیزی هستم. D:
گذشت و گرم صحبت شدیم. مفصل حرف زدند و مختصری حرف زدم.«لباسام؟ تیپم؟ کوه؟ همراهام؟ حوزه الان با حوزه ده سال و بیست سال پیش خیلی فرق کرده،هم شما از ما دورید هم ما از شما،طول میکشه تا همه متوجه بشن». تنها کسی که در سکوت ماند افسر بود. پیرمرد فیلمبردار مدام به رفقایش و جمع ما میگفت، «این پسر خیلی پُره! معلومه که خیلی پُره!» آن قدر این جمله را تکرار کرد که افسر بالاخره سکوت را شکست،شکستنی! «خیر، این طلبه نیست. من طلبهها رو میشناسم. یه بار یکی اومد کارشو راه بندازم گفت طلبهم، گفتم ضَرَب ضربا رو صرف کن،موند». از بدبین بودن افسر تعجب نکردم ولی از اینکه ازم خواست ضرب ضربا را صرف کنم متعجب شدم. اصرار کرد و برایش فعلی غیر از ضرب که معنایش را نمیدانست صرف کردم، بازهم کوتاه نیامد و تکرار میکرد: این طلبه نیست. و پیرمرد فیلمبردار: اتفاقا این خیلی پُره. افسر، انکارش را اینطوری توضیح داد که یعنی این بین نوع طلبهها نبوده، اونجوری که «باید» باشه نیست. سرتان را درد نیاورم. هر دو نفرشان تا انتهای زمانی که با ما بودند دربارهی «هویت و باید و نبایدهای طلبه» بحث میکردند و این وسط «هی چیز گیر من میآمد». و چی از این بهتر؟
خاطره از این دست،آنقدری دارم که دستکم یک کتاب جیبی میشود. از همنوردی 12 ساعته با پسری که میگفت آتئیست است و آخوندها را فاشیست میدانست تا خانمی(از همانها که ما بهشان میگوییم بدحجاب) که در مسیر شیرپلا اصرار داشت با پسرش صحبت کنم تا قرآن را حفظ کند تا همین دکترمیم خودمان که _ فقط منتظرم پایش خوب بشود_ هرجای مناسبی که هویت صنفیام را _ که البته به سنتهایش وفادار نبودهام_ مطرح کردهام کشفهای خوبی نصیبم شده؛ خصوصا وبلاگ و کوه.
------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: با این حال،یک جا محال است هویت صنفیام را لو بدهم و آن در تاکسیهای تهران است D:
عکس؛پناهگاه کلکچال که ذکرش رفت. تاریخش را نمیدانم.