زندگی به مثابه فوتبال، فوتبال به مثابه تئاتر
جذابیتِ فوتبال، در جایی اتفاق میافتد که تماشاچی نمیداند کدام تیم برنده است و کدام بازنده. دو تیم، بازوها و تاکتیکهای خودشان را دارند و در این زورآزمایی 22 نفره، هیچ کدام به دیگری نمیچربند مگر در اندک فرصتها. فرصتهایی که از نقطه ضعفها و نقطه قوتهای نزدیکِ دو تیم به وجود میآیند و نتیجه پایانی را مشخص میکنند. فوتبالهای قابل پیشبینی و یک طرفه، مثل جایی که 5 گل و یا بیشتر به تیمی جنگزده و قحطیزده بزنی نه جذابند نه دیدنی؛ اما بازی ایران و ژاپن جذاب و دراماتیک بود. تماشاچی واقعا نمیتوانست تشخیص بدهد چه تیمی برنده میشود. اضطراب در چشمان طرفدارهای هر دو تیم موج میزد. پس از گل اولِ ژاپن روی آن حرکت فاجعهبارِ 5 بازیکن ایران در سطح ملی بود که دیگر همه تماشاچیها فهمیدند نتیجه بازی چه میشود. دیگر کسی اضطراب و امید که تا دقیقه 90 چه میشود را نداشت. چرا که ضعفهای بزرگ و کوچک قهرمان یا همان «هارماتیا» عیان شده بود. پرخاش، دستپاچگی، حمله به داور، و بکش زیر توپ تا هر جا رفت!(دو تا پست قبل هم نوشتم که سرشت حقیقی انسان زیر فشار برملا میشود). ضدقهرمان هم بیکار ننشست و با همه قوایش نقاطِ ضعف را فشار داد و گلهای بعدی و سپس؛ «کاتارسیس» یا همان سقوطِ قهرمان صورت گرفت. کاتارسیس یعنی پایان. یعنی راه بدون بازگشت. یعنی تزکیه قهرمان و تماشاچی. یعنی وقتش رسیده بفهمی انگشت اشاره روی بینی و مشتهای گره کرده را سمت خودت بگیری! یعنی نتوانی توی چشمان بهتزده یک ملت نگاه کنی که زمین فوتبال سالهاست برایشان سبز نیست.
و اما سوالی که پس از فروکش غم و حین تزکیه باید پرسید. این یک قهرمان واقعی بود یا پوشالی؟