سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ب.ظ

کیوان،صابر،مهدی و دیگران...

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ب.ظ

این چند روز، کیوان و صابر و مهدی زنگ زدن و پیام دادن. بعدِ ۲ یا ۳سال! سه تا از درس‌خون‌ترین و باهوش‌ترین شاگردها که توی نخبگی و موفقیتشون شکی نداشتم. دوتاشون سه رقمی شدن و یکی همون مهندسی مکانیکی که دوست داشته قبول شده. خیلی خوشحال بودن. مهدی با لحنی که مثل قبل، سرعتی و بچه‌گونه نبود گفت آقا ربیعی! انگار همین دیروز بود...کلاس نهم بودم...حالم خوب نبود...بهم گفتی بعدا به این روزا میخندی. بعد هی نصیحت کردی وقتی میری دانشگاه چجوری باش و چجوری نباش. اون موقع میگفتم کو تا دانشگاه! حالا تو راه تبریزم برای ثبت نام. کیوان که ذوق سه رقمی شدنش رو داشت گفت اصلا وضعیت روحی خوبی نداشتم. بهش گفتم اگه وضعیت سختی نداشتی شاید انقد بالا نمیشدی. تایید کرد و گفت خیلی لذت داره که سختی کشیدم و موفق شدم. صابر حالا با رتبه خوبش سودای خارج رفتن از سرش پریده. البته فعلاً...! حس عجیبی داشتم. معلم خوشحالی که نگرانه. باغبونی که میوه‌هاش رسیدن ولی از قدرت آفت‌ها خبر داره.

بهشون تبریک گفتم ولی دلم واقعی خوشحال نبود. می‌دونم دیگه بزرگتر میشن و با واقعیت‌ها خیلی جدی‌تر روبرو میشن. کم کم رویاها و جاه‌طلبی‌هاشون رو فراموش میکنن. دیگه نمیشه با صحبتهای احساسی مجابشون کرد که ایران گل و بلبله و با وجود شما نخبه‌ها گل و بلبل‌تر میشه. نمیشه قصه گفت از مملکتشون که فقط چندتا خار کوچیک داره که اصلا گل بی خار کجاست...! دیگه خودشون با همه وجود می بینن اینکه همش خار دار شد!

ولی من امیدوارم هم‌چنان...

لینک: روایت آخرین روزایی که باهاشون بودم

نظرات  (۱۰)

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۳ פـریـر بانو

کاملا می‌فهمم چه حسی دارین به این ماجرا...

 

پ‌ن: ولی خودمونیم! اینکه بچه‌ها زنگ می‌زنن و خبر قبولی یا موفقیتشون رو می‌دن، آدم یه حس خوب و عجیبی رو تجربه می‌کنه؛ انگار کن که تو قلبت یه پروانهٔ آبی‌یواش شروع کرده به آروم چرخیدن...

پاسخ:
آره ولی برای من پروانه نیست، گرازه :)))
۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۹ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

وارد دنیای بزرگتر که بشن خیلی چیزها رو متوجه میشن!

آقا مهدی‌تون چی قبول شده؟ برم استقبال؟D:

پاسخ:
مهندسی مکانیک تبریز. اگه براش رشته ختایی می‌برین تشریف ببرید. خیلی هم چاق و شکموئه اتفاقا D:

به پسرخالم که کنکوری بود گفتم: برو دانشگاه خوب، واسش همه تلاشتم بکن. ولی حواستو جمع کن! چون واقعیت اینه که قرار نیست اونجا چیزی بهت یاد بدن، یا بعدا بخاطرش بهت کار بدن. و این جمله‌ی آخر رو کلی باز کردم و شرح و بسط دادم که چجور دست پر از دانشگاه بیاد بیرون.

پاسخ:
نگفت پس برم دانشگاه که چی؟ :)

سعی می‌کنیم از آقا مهدی تون مراقبت کنیم :)

بچه‌ها که بزرگ می‌شن حس های من مدام تصاد بیشتری پیدا می‌کنن با هم. 

 

پاسخ:
خوشحالم که مهدیم تنها نیست :))
۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

رشته خطایی هم داریم:-) ولی حیف شد رفته مکانیک نمیشه ببرمD:

ولی تا سه سال پیش این حجم از ناامیدی توی ورودی‌های دانشگاه نبود که حالا شاید هست! من اونقدر داغونم که امیدم به زندگی و آینده شاید حتی از ترم اولی‌ها هم بیشتر باشه:|

پاسخ:
الان دیگه تقریبا همه میدونن هرکی باید بره دنبال استعداد خودش ولی بازم به زور اینا رو وادار میکنیم درس بخونن دانشگاه قبول بشن...بعد میرن و این شده که شده.
۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۶ مردی بنام شقایق ...

سلام

 

یکی از قشنگ ترین حس های دنیاس

عین یه گنجشکی که با زحمت جوجه هاشو بزرگ کرده و بهشون پرواز یاد داده و حالا که پرواز میکنن و از خونه میرن هم خوشاله برای پروازشون هم پر از حسرته برای رفتنشون و تنهایی خودش...

 

 

پاسخ:
سلام

آره البته برای من که توی اوج خداحافظی کردم حسش انقد غلیظ نیست. 
۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۴۷ مهتاب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

خط اول نظر حریر.

پاسخ:
:)
۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۸ دچارِ فیش‌نگار

خار خوبه

خارمریم

خارشتر

و...

 

پاسخ:
خار پاشنه

منم پارسال تو بیست و چهار سالگی زنگ زدم به دبیر ریاضی دوم راهنماییم. الان هربار چت میکنیم میگه: دختر خیلی بزرگ شدیا این عصبیم میکنه. آقای محمدی از اون معلم سخت گیر و جدیا بود که پدرمونو جلو چشم چدرمون درمیاورد. :))

 

پاسخ:
چت با دبیر ریاضی! چه رابطه عجیبی :))

نه، توضیحاتم از همه حیث کامل بود. ((:

پاسخ:
ایشاللا که موفق و راضی باشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">