دلم از زندگی، یه ثبات منطقی میخواست که توی چندماه اخیر متوجه شدم فعلا قسمتم نیست. توی اوج فشارهای کاری و اذیت کردن کارفرماها و عقب افتادن پروژهها و داستان بی پایانِ پایاننامه و اخطار دانشگاه، همین کم مونده بود که صابخونه خواهش و تمنا کنه زودتر از موعد بلند شو و بعد، وقتی خواستم بلند بشم بگه پول رهن رو ندارم بهت بدم! دیروز بیش از حد خسته شدم و احساس تنهایی کردم. متوسل شدم به حضرت پدر برای رهایی و کم شدن فشارها. و همچنان! بزرگترین و سنگینترین مشکلات من برای این بشر، خنده داره. راهنماییاشو کرد. مشورتا رو اعمال کرد. آخرشم گفت مهدی خداوکیلی توقعم از تو بیشتر ازیناس! بهش گفتم مرد مومن، من که تو (شما) نیستم. مونده حالا تا اون چیزهایی که شما توی خشت خام میبینی منم ببینم...گفت نه! برو چندتا چوب بیار تا بهت بگم. گفتم از پشت تلفن؟ گفت با تو نیستم اومدم سر ساختمون با کارگرم.
الان که دارم اینا رو مینویسم به یه آرامش نسبی پس از طوفان رسیدم. توی این مدت، سر چندتا پروژه به خاطر اداهای کارفرماها ضرر دادیم. صابخونه گفت زودتر بلندشو. اجاره خونه نزدیک سه برابر زیاد شد و دریافتیم به خاطر کم کار کردن، کم. مامانبزرگم فوت کرد قبل اینکه برم تهران ببینمش. و ده بیست تا مسئلهی ریز و درشت دیگه. درسهایی که این مدت گرفتم رو خیلیها قبل از من گرفتن ولی خب، منم تجربهشون کردم.
. اول اینکه درست همون موقعی که فکر میکنی هیچ راهی وجود نداره، یه راهی باز میشه و میتونی بری جلو.
. دوم اینکه مامانبزرگها رو قبل از دست دادنشون ببینید تا مثل من حسرت نخورید که ندیدمش و رفت.(الان که هیچ بابابزرگ و مامانبزرگی برام نمونده دیگه این درس به کارم نمیاد).
. سوم اینکه جایی که باید با داد زدن حقتونو بگیرید، داد بزنید! صابخونهی من خانمی بود فرهنگی که من تمام این 11 ماه، به شدت بهش احترام میذاشتم. ولی وقتی از این موضوع، سوءاستفاده کرد اون رویی که نباید میدید رو ازم دید. و این شد که توی کمتر از 24 ساعت که گفت پول ندارم پولمو داد.
همین دیگه. تا درسهای بعدی خدانگهدار.
قرار شده خونه جدید رو خودمون رنگ بزنیم. دوستان به غیر استخونی، پیشنهادی داشتید بگید.