کودک سر به هوایی بودم. میان جمعیت عزادار، یک آن دستم را از دست پدر رها دیدم و رفتم. به کجا؟ نمیدانم! فقط راه میرفتم و دستههای عبوری را تماشا میکردم. دستههایی که صدای موزون و ضربدارِ طبل و سنج و زنجیرشان بند دلم را پاره میکرد ولی دوست داشتم اگر نمیتوانستم جای یکیشان باشم، دستکم دنبال تکتکشان بروم. پنج ساله بودم و هنوز جغرافیای محلهمان را نمیدانستم. شب شده بود. گم شده بودم اما خیالم راحت بود. مردم مشکیپوش با چشمها و صورتهای گریان، هیچ حس غریبهها را نداشتند. انگار هر کدامشان یک پدر بودند یا برادر. که اگر اراده میکردم راه خانه را نشانم میدادند. هنوز نمیدانستم کجا میروم و دنبالِ چه؟ انگار هنوز سیراب نشده بودم. توی همان سرگردانی رسیده بودم به یک بلندی. جایی که به میدانی بزرگ، اشراف کامل داشت. آنجا محل تجمع همهی دستههای عزا بود. صدای طبلها و سنجها، ذکر یا حسینها و العطشها با هالهی دود اسپندها و کوبش زنجیرها بر شانهها به اوج رسیده بود. یادم است دقیقههای طولانی ایستادم و نگاه کردم. آن میان، روضهخوانی که روی سن رفته بود و میخواند، ماجرای تنهایی حضرت رقیه را تعریف میکرد. من شیفتهی قصهها بودم. شیفتهی حادثههای تراژدی. آنی که از تنهایی رقیه گفت، از آن که حیران و سرگردان شده بود بعد رفتن پدر و عمویش؛ پُقی زدم زیر گریه. گریهی کودکانهای که به هقهق رسید...
میخواستم به خانه برگردم و راه را بلد نبودم...همه جا تاریک بود و خبری از هیچ پدر و برادری نبود و آن وسط، سگی هم پارسکنان دنبالم افتاده بود، به التماس آسمان و زمین افتاده بودم که نجاتم دهند. کوچههایی که بلد نبودم را زار میزدم و میدویدم و نمیرسیدم ...
... بعد که به انتهای یک کوچه رسیده بودم و صدایی از پشت سر گفته بود «مهدی؟ اینجایی؟ کجا بودی؟» تا دیده بودم که عمه است خودم را پرت کرده بودم توی بغلش و آرام گرفته بودم. محرم برای من از همان جا و همان شب شروع شد.