یه حرفی هست توی محل سربازیمون انقدر تکرارش کردم تبدیل به ضربالمثل شده. اینکه ساعت برای ما سربازا تا 15/30 عادی میگذره چون از صبح که میایم بهش نگاه نمیکنیم. اما از 15/30 تا 16 که پایان ساعت کاریه، گذر زمان به قاعده کلِ 8 ساعت کند میشه بس که زل میزنیم به عقربهها! همین قاعده برای این چندماه آخر باقیموندهی سربازیم داره اجرا میشه. قبل از این دوسه ماه پایانی، حافظه تاریخی مربوط به پیش از سرباز شدنمو از دست داده بودم. زندگیم تقسیم شده بود به شروع خدمت و حین خدمت. و حالا تبدیل شده به دوسه ماه پایانی که قبلش رو به زحمت یادم میاد!
روزی نیست که تقویم رو نگاه نکنم و به روز پایانی فکر نکنم. و روزی نیست که از حسِ خسران این دوسال، قلبم تیر نکشه. تنها چیزی که از حس افسردگی حاصل از 24 ماهِ طلایی(فرصتهایی رو توی این مدت از دست دادم که شاید دیگه هیچ وقت برام تکرار نشن) که تلف شد دورم کرد رفتن به دانشگاه بود. جایی که طبق قانونِ بردگی حکومت اسلامیمون اجازه ورود بهش رو نداشتم ولی با پر رویی و اصرار و دعوا، پاش وایسادم. و اگه نبود دانشگاه، بعید بود همین چندماه رو دووم بیارم توی این اسارت و استثمار؛ بیخیالِ خروج از کشور و استخدام و هر کوفت دیگهای که به کارت پایانخدمت کوفتی نیاز داره. اما خب...دانشگاه هرچی که نداشت نشاط داشت و روح دمید توی کالبد فسرده. و خداوند رو ممنونم بابت همت و قوّتی که داد برای عبور از این چندماه.
.
با دکترِ نهضتباز، یه سفر دیگه در پیش داریم. دوماهه برنامه رو بستیم اما برعکس سفرهای قبلی، این دفعه سکوت عجیبی بینمون حاکمه. یه جورایی متوجه هستیم جایی که داریم میریم چقدر ناکجاست! چقدر برموداس! پس فرقی نمیکنه بدونیم یا ندونیم چی قراره بشه یا چی اونجا منتظرمونه! فقط به ارائه این برنامه و مسیر دقیق که توسط دکتر طراحی شده بسنده میکنم. گم شدیم بدونید کجا هستیم: