سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

هیچ تابستانی با تابستان پیش تفاوت ندارد. تابستان‌ها سر و ته یک کرباس‌اند. این را از عرق‌های نا تمامِ سرِ ظهری می‌شود فهمید. کلافگی بوق‌ ماشین‌ها. فحش‌های خیابانی. کتاب‌های خاک گرفته‌ی روی میز.  تفاله خشک شده‌ی ته لیوان‌. خودکارِ لای سررسید مانده. جوهرِ پس داده‌ روی کاغذ یادداشت. اشک‌های چکیده و نچکیده‌ی شبانه، روی بالش. به یاد ندارم در کودکی کسی گریه‌هایت را دیده باشد. نوجوان که بودی چشمانت با اشک، زاویه داشتند. جوانی هستی که سخت بغض می‌کنی؛ خوب یا بد همیشه همین بوده‌ای. چشم‌هایت هیچ گاه اشک‌آلود نشدند مگر در تابستان؛ در شهریور ماه. شکست‌ها، از دست دادن‌ها، تنهایی‌ها، بلاهای ناگاه و به گاه(!) همه توی صف مانده بودند تا شهریور برسد. پوستت را بارها غِلِفتی کنده است این شَهریَر*، پوست کندنی! رفیقِ گرمابه و گلستانت، هنوز که هنوز در این روزها پیام ثابتش را می‌فرستد: «سید! همچنان به شهریور پر حادثه عادت داری؟». جوابش می‌دهی «بی حادثه بودنش نگرانم کرده هیچ! خبرهای خوب می‌رساند یکی بعد دیگری! عادت ندارم به بی حادثه بودنش...نکند آرامش پیش از طوفان باشد؟» بود! انگار این تابستان قصد کرده بود بسان تابستان‌های پیش نباشد. انگار شهریور می‌خواست خلافش را ثابت کند. خبرهای خوب یکی پشت دیگری می‌رسیدند. ولی شادی‌هایم را پنهان می‌کردم. نزدیک بود شک را کنار بگذارم؛ همین شهریوری که می‌دیدم در آغوش بگیرم. کتاب‌ها را از روی میز بردارم و خاکشان را بتکانم. بنویسم شهریور پایان خوش تابستان و شروع خوب پاییز است...نوشته بودم! اما خودش خرابش کرد. حالا و پس از چند اتفاق به قدری کافی کام تلخ کن؛ پایان سفر چند روزه‌ی فامیلی با دعوا و کتک‌کاری خیابانی همراه شد. در گیلان محبوبم! صورت خون‌آلود مرد میانسال هنوز جلوی چشمانم است. جای چنگ او هم زیر گلویم مانده...عذاب وجدان گرفته‌ام...

ای شهریور؛ دست از دامان حاجی بردار! 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*نام کوفتی دیگرش ظاهرا!

این کلیپ رو ببینیم و بشنویم بشوره ببره. چند وقت پیش ساخته بودم تمرینی که کارم یادم نره! موسیقیش: قطعه تابستان از Antonio Vivaldi

۱۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۲
مهدی

عصر که رسیدم خونه دیدم یه آقای میانسالی وسط هال وایساده سر سجاده و نماز می‌خونه. پرسیدم این کیه دیگه؟ یواشکی گفتن اومده ماشین ظرفشویی رو نصب کنه. رفتم آشپزخونه یه چیزی بخورم. دیدم یه کیف سامسونت مشکی بزرگ و تر تمیز، کنار کابینت باز شده. منتظر بودن من برسم و ماشین رو جابجا کنن برای نصب. ماشین رو جابجا کردیم و من رفتم سراغ تلویزیون. یه ورِ حواسم به مسابقه کبدی با هند بود یه ور حواسم به آقای نصاب. حرف زدن و نگاه کردن و فرم لباس پوشیدنش حسابی دو به شک‌م کرده بود. رو کردم به پدر گفتم این آقا خیلی مشکوک میزنه. پدر خندید گفت چرا؟ گفتم آخونده؟ لباسش...ریشاش...حتی عینکش! پدر بیشتر خندید گفت منم حس کردم، میخوای ازش بپرسم. پدر، نه گذاشت نه برداشت عین جمله‌م رو انتقال داد. رو کرد به نصاب، گفت این آقا مهدی ما میگه شما خیلی مشکوک میزنی! ایشونم بدون معطلی جواب داد مگه من به آقا مهدی گفتم مشکوک میزنه که اون به من میگه مشکوک؟ پدر گفت آخه این آقا مهدی ما چندسال درس حوزه خونده، از اول که شما رو دیده میگه فکر کنم این آقا روحانیه... . کبدی رو مساوی شدیم، تلویزیون رو ول کردم و رفتم آشپزخونه. نصاب گفت خب آقا مهدی چی خوندی کجا خوندی؟ گفتم تا سطح 3 خوندم شما چی؟ گفت یعنی کفایتین رو تموم کردی؟ گفتم بله، شما چی؟ گفت ما هم یه چیزایی خوندیم...حالام کارگری میکنیم اینور اونور. حسابی سر ذوق اومده بودم. پشت هم گفتم حاج آقا دم شما گرم! دم شما گرم... گفت چرا؟ گفتم داری نون بازوتو میخوری، نه مثل بقیه...پرید توی حرفم گفت اونام نون عقلشون رو می‌خورن. نخواستم باهاش یکی به دو کنم. این دیالوگ رو ادامه ندادم؛ به قدر کافی از دیدنش سر کیف اومده بودم. کبدی رو ول کرده بودم و حواسم شیش دونگ به حاجی بود. دلم نمیخواست کارش تموم بشه. حاجی خیلی جدی بود. کار کردن با ماشین رو خیلی دقیق و فنی و بدون حرف اضافه توضیح داد، چایی و شیرینیش رو خورد و رفت. موقع رفتن گفت الان کجا مشغولی آقا مهدی؟ گفتم هیچ جا. هیچ جا؟ هیچ جا. گفت پس بیا شرکت (سازنده ماشین) برات کار ردیف کنم. هیچی دیگه؛ نصاب شدیم رفت. البته نصاب سخت‌افزارهای حلال D: .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چندسالی هست که شغل و مهارت و درآمد به این سبک، بین طلبه‌ها شیوع پیدا کرده(همونطور که قدیم بوده) ولی بدون سر و صدا.

توی خود قم این قضیه تقریبا عادی شده اما دیدن این وضعیتِ صد درد صد دلخواه توی تهران، روزم رو حسابی ساخت.

۵۲ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۴
مهدی

فکر کنم این خاطره رو یه بار توی وبلاگم نوشته باشم. مترو بودیم. یه مرد معتاد با لباسای خیلی کثیف و بدبو به حالت سر توالتی نشسته بود جلوی درهایی که باز نمیشن. تقریبا هر سی ثانیه نفسش رو تو میداد و خرت خرت می‌کرد و خلطش رو بالا می‌کشید و تف می‌کرد کف قطار. این صحنه حال همه رو به هم زده بود. مرد معتاد به دفعات این حرکت رو تکرار کرد. طوری که جلوی پاش پر شده بود از تف و خلط. واکنش مردم چی بود؟ ازش فاصله می‌گرفتن. قیافه‌هاشون درهم میشد و می‌رفتن یه طرف دیگه وایمیسادن. من نزدیک پیاده شدنم بود که سر مرد معتاد داد زدم. گفتم اینجا مکان عمومیه اگه شعورت برسه. مرد معتاد توی اولین ایستگاه، بدون هیچ حرفی از قطار پیاده شد و رفت. مردم می‌گفتن «خدا خیرت بده! چقدر بی فرهنگ بود یارو! انقدر ناجور بود آدم جرئت نمیکرد چیزی بهش بگه».

.

سال 90 بود. همون دوره کابوس‌واری که دلار، دقیقه و ساعتی بالا می‌رفت و پراید به قیمت نجومی20 میلیون رسید.(کی فکرشو می‌کرد 5 سال بعد، بدتر از بد تکرار بشه). هنوز اونقدری درگیر درآمد و خرج و مخارج زندگی نشده بودم ولی شدت لگد قضیه به قدری بود که توی شوک رفته بودم. همش می‌گفتم آینده‌م چی میشه پس؟ اونموقع توی گوگل‌باز و فیس‌بوک به سبک توئیتر مطلب می‌نوشتیم. نویسنده‌ها و خواننده‌ها خصوصا توی گوگل غالبا دغدغه دار و اهل فکر و مطالعه بودن. از طیف‌های گوناگون سیاسی و فکری، فعال بودن. یادمه بدون هیچ فکر قبلی و کاملا ناخودآگاه نوشتم: «چرا اعتراض نمی‌کنیم؟». از راستی‌ها تا چپی‌ها تا سکولارها هرکسی کامنتی داد. «اعتراض کنیم همینی هم که هست از دست بدیم؟». «تو میای اوین دربیاری‌مون؟». «قیمت دلار مهمه یا حفظ نظام؟». با این بازخورد، جواب سوالمُ بهتر از اونی که تصور میکردم گرفتم. این سه طیف(که همگی موثر و مسئولیت دار در امور اجرایی سیاسی و فرهنگی هستن) که هرکدوم سرتاپای همُ با تیر می‌زنن؛ توی یه نقطه اساسی باهم اشتراک دارن. «مصلحت و عافیت‌اندیشی». این مصلحت اندیشی انگیزه‌های گوناگونی داره بیشتر از سه مورد خاصی که نوشتم. اما نتیجه‌ بدش رو داریم روز به روز بیشتر لمس می‌کنیم. میتونم قاطعانه بگم لمس شدن‌مون از وقایع امروز _ تا جایی که اگه به‌مون بگن فلانی همه خزانه مملکت رو اختلاس کرد رفت با اهل و عیال کره مریخ زندگی کنه،اصلا توی شوک نمیریم و به خوردن شربت خاکشیر زیر باد کولر ادامه میدیم _ مرهون تکرار این وقایع نیست، بلکه حس بی‌نیازی به مفهوم پرقدرتیه به اسم «اعتراض». اعتراضی که معتاد بیشعور رو بدون هیچ حرفی از قطار بیرون میکنه. اعتراضی که به رئیس من توی سربازی می‌فهمونه (با همه قدرتی که داره) با یه برده طرف نیست. صدالبته که روش و فرم اعتراضم مهمه. بطور مثال، شکستن شیشه‌های قطار مساوی با اعتراض به مرد معتاد نیست. یقه هرکی ریش و عمامه داره رو توی خیابون بگیری هم کمکی نمیکنه. به هرحال، میل به عافیت داشتن بدون تلاش(مناسب)برای داشتنش بیهوده‌ست. به قول سعدی: عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن/ ور کنی،بدرود کن خواب و قرارِ خویش را. ما یا واقعا درد داریم که برای درمانش از وسیله مناسب استفاده میکنیم. یا واقعا دردی نداریم و ناله میکنیم تا بقیه دردی‌ها فکر کنن ما هم درد داریم!

.

پ.ن: در همین راستا مهدی صدر‌الساداتی از طلبه‌های سلبریتی اینستاگرام، موج رسانه‌ای خوبی راه انداخته بود علیه فساد و اشرافی‌گری مسئولا و بچه‌هاشون. با سند و مدرک و مستدل؛ بدون ترس، اسم کامل و عکس و فیلم میذاشت. نزدیک بود پاش به تلویزیونم باز بشه اما درست سر همین بزنگاه که وقت میوه دادنش بود یکی از نزدیکانش صرفا به خاطر مصلحت‌اندیشی، ترمزش رو کشید.   

پ.ن: خیلی حرفا دارم درباره این ماجرا. باقیش رو شفاهی توی کوه 5شنبه صبح میگم. دیالوگ باشه بهتره از مونولوگ.

۳۳ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۰
مهدی

در کورانِ حادثه‌های «واقعی» عیارِ آدمی عیان می‌شود. در کوران حادثه‌هایی «طبیعی و گذرا» اگر چه به ظاهر، موفق بیرون آمدم اما عیارِ خودم را شناختم: «فاقد ارزش». وجود آرامش در یک زندگی روزمره‌زده «هنر» نیست که این کیفیت آرام را هر کسی دارد. آن گاه که به سربالایی و راه‌های پیچ در پیچ خوردی و ترش نکردی و با هر بن بستی زانوی شکست بغل نگرفتی و بازهم درِ لبخندت به پیرامون باز بود می‌شود گفت «هنرمندی». اینجا دیگر عبور موفقیت‌آمیز مهم نیست، مهم جا نزدن است و نایستادن، همین و بس! 

.

این جمله‌های شبه قصار را مدتی پیش، توی مترو نوشته‌ام. در اوج مشکلات و پیچیدگی‌هایی که خسته و نا امیدم کرده بودند. چیزهایی که حالا و پس از طوفان، فکر می‌کنم حتی مشکل نبودند! «فاقد ارزش» یک برچسب از سر استیصال یا سرزنشی تسکین آور نیست؛ عین حقیقت است. من برای مشکلاتم در رنج نبودم، رنج من «ضعفِ» من بود. ضعفی که هولم داد سمت «نذر و نیاز و دعا»، انگار آخرش همین شد که دل کائنات سوخت و یکدیگر را ندا دادند این جنبه‌اش را ندارد، قفلش را باز کنید!

.

همیشه شعار «رشد» را داده‌ام. به دانش‌آموزها و نوجوان‌های فامیل با انگیزشی‌ترین فرم سخنرانی. دستت را به هرچیزی که رشدت می‌دهد گره بزن! چیزی که از نداشتنش یا کند بودنش برای خودم همیشه در رنج بودم و هستم و خواهم بود. باز هم: أللّهم هلپ می!

.

{ساعت 11 شب پنج‌شنبه،خارجی،خیابانی در تهران}

_ سلام ممد کجایی   

_ سلام حاجی تهرانم بیرونم چرا؟

_ پاشو فردا بریم کوه

_ حاجی فردا؟ :/ خیلی دلم میخواد

_ نکن دیگه صد ساله نرفتم

_ بریم

_ میریم تا کلکچال یه چی میخوریم زودی میایم

_ صب ساعت؟

_ هر موقع

_ 7 تجریش؟ من 2 میخوابم :/

_ باشه 7 تجریش

. اگه توی زندگیتون حداقل یه رفیق ندارین که اینجوری{توی کوران حوادث} باهاش قرار بذارین میشه گفت زندگی ندارین.

پ.ن: سلام.

۴۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۳
مهدی

که هر سربازی دیدی گل بدی بهش. 

+ ادیت بای یه سرباز بی حوصله و بی اعصاب.

-----------------------------------------------------------------

اولین برنامه کوه پنحشنبه ها هفته گذشته برگزار شد. این هفته نیز برگزار است!  

درصورت تمایل به حضور، به من پیام بدید.  

شب بخیر. 

موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۲
مهدی

خب من هر از گاهی نوشته های وبلاگت را می‌خوانم. هر از گاه، ولی با دقت. مثل تقریبا همۀ نوشته‌هایی که می‌خوانم. بَنام، همیشه بر این بوده یا نوشته‌ای را نخوانم و ریجکتش کنم یا بخوانم و با روحش، اگر داشته باشد، ملامسه ای برقرار کنم.( همان تاچ کردن).

حالا که داری بیشتر به نوشتن و پُست گذاشتن می‌پردازی، چندتا مطلب به ذهنم می‌آید که احتمالا هم برایت جذاب است هم مفید.(خب من اعتماد به نفسم زیاد است.)
یکم: بیا فرض کنیم تو نوشته‌هایت وبلاگی نیستند. فرض کنیم اول مطلبی به ذهنت می‌آید و بعد، مجبوری به فراخور فهم و سلیقه مخاطب‌هات آن را رقیق یا غلیظ کنی. منظورم این است که چگونگی ارائۀ مطلب، مرحله ای است پس از درخشش مطلب در دل یا ذهن نویسنده. (همان مرحله جیرینگ)
الان حرفم به طور مشخص، ناظر است به همان مطلب اولیه، همان مِین آیدیا. خب، به نظرم آن مطلب اولیه خودش بایدها و نبایدهایی دارد. من می‌گویم هر متن، بخشی از ماست که به مرحله ارائه رسیده است. باید و باید متن ها، تویشان یک «کشف» اتفاق بیوفتد.
دوم: درباره «کشف»
این کلمه نباید تو را به زحمت بیاندازد. منظورم از کشف، اتفاقی شبیه شهود یا اینها نیست. منظورم از کشف، این است که متنی که می نویسیم باید به خواننده فرصتی بدهد تا چیزی که به این راحتی‌ها در زندگی خودش در حالت عادی، نمی تواند بفهمد را توی نوشته ما بخواند.
بگذار چندتا مثال بزنم: از همین تدوین شروع می‌کنم که این روزها مشغولش شده‌ای. بعد هم می‌روم سراغ عکاسی. اگر حال داشتم هم می‌روم سراغ فیلم...
اما تدوین:
تدوین، کاری با راش‌ها می‌کند که(راش یعنی برداشت های اولیه) از یک سری تصویرهای متحرک، ما نتیجه هایی بگیریم که در حالت عادی نمی‌توانستیم بگیریم؛ مثلا فکر کن که تصویری از یک جنگل سبز داریم. بعد دیزالوی می‌خورد به (دیزالو در هم محو شدن دو نما در فیلم را می گویند.) همان جنگل که زرد شده. این یعنی یک امکان. یعنی با دیزالو می‌فهمیم که این جنگل به تدریج زرد شد، نه یکهو. نه به شکل کاتcut
این امکانی است که تدوین به راش های ساده می‌دهد و آن ها را معنا دار می‌کند.
معنا: تغییر فصل
عکاسی هم همین است.
امشب با علی رفته بودم کافه و کلی درباره استانداردهای عکاسی گپ زدم. عکس خوب عکسی است که شاتی به آدم بدهد که (شات یعنی همان نما) آدم هیچ وقت در حالت عادی آن را نمی‌بیند. یعنی یک آدم عادی در شرایط عادی. با این متر، خود به خود هر چیزی فرصت ارائه ندارند. نه فرصت، نه جرئت.
کشف، نقطه مشترک همه هنرهاست. توی خطاطی و موسیقی و رقص(مخصوصا باله) هم همین ها هست.
به نظرم هنرهای متن محور یعنی ادبیات، فرصت بیشتر و بهتری برای کشف دارند. اصلا برای همین هم هست که خدا از متن برای معجزه استفاده کرد.
من چون امسالم را به قرآن اختصاص داده ام( چه ادعای بزرگی!) واقعا خیلی به این فکر کرده ام. داستان ها روایت ها نوشته های ادبی و مخصوصا نوشته های وبلاگی، فقط موقعی می توانند کاری کنند که تویشان کشف باشد.
سوم: ارائه
توی ارائه همه آزادند. آزادی در ارائه بود که توی شعر، نیما و سهراب و شاملو درست کرد. بعضی کشف‌های سهراب را به نظرم حتا جناب خواجه رحمه الله علیه هم نداشته. آزادی در ارائه است که کشف های نویسنده یا شاعر را تزیین می کند و  تازه این مرحله است که ما می‌توانیم بگوییم. باید متن‌مان را به فراخور حال مخاطب بنویسیم. به فراخور حال مخاطب نوشتن، هرگز هرگز هرگز به این معنا نیست که ما ایده اولیه‌مان که باید حاوی یک کشف تازه باشد را رقیق یا ویرایش کنیم. این است که ساده نویسی خودش یک هنر است. احتمالا شنیده ای که مرتب می گویند شهید مطهری رحمه الله علیه این را داشت. منظورشان این است.
چهارم: متن‌های خارج از چارچوب
من اصل نوشتن را نشانه خوبی می‌دانم. آدم با نوشتن تکثیر می‌شود. چندبار می‌شود.
پس از این نظر، برگ برنده دست تو  قرار گرفته. اصلا کشف، زمانی اتفاق می‌افتد که ما زیستِ متنی داشته باشیم. تاکید می‌کنم زیست متنی. زندگی‌ای که درونش با متن‌ها سرِکار داشته باشیم. این هم برگ برنده دوم.
می‌ماند دو تا آس دیگر که به نظرم در دست نداری‌شان.
اندیشه و اندیشیدن...
این خودش خیلی مبسوط است ( مبسوط یا بسیط؟) ما باید از مرحله نوشتن عبور کنیم. برای این، باید خیلی بنویسیم. احتمالا بعد از این مرحله است که اتفاق‌های تازه شروع می‌کنند به افتادن. اندیشه ها نصیب هر کس نمی‌شوند. برای اینکه بتوانیم اندیشه‌های خاص و ناب را تور کنیم باید خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی فکر کنیم. مدام فکر کردن، آس چهارم است. یعنی اندیشیدن.
خانم مرشدزاده، گروهی راه انداخته به نام اقلیت. شبی که من را اضافه کرد با احمد داشتیم درباره نوشتن حرف می‌زدیم.
بعد من به احمد گفتم که این خانم مرشدزاده همه چهار برگ برنده را دارد. برگ چهارمش یعنی اندیشیدن، با خیلی‌ها متفاوت است.
تفاوتش این است که روحانی می‌اندیشد. بعدش هم احمد ان قلت‌هایی آورد که من نپذیرفتم.
چون پارسال، خیلی خیلی خیلی روی نوشتن در وبلاگ بهت تاکید می‌کردم. لازم دیدم به این نوشتن‌های خوبت اهمیت بدهم و درباره‌شان تفصیلا نظر بدهم. و در ضمن، مطالب اضافه‌ای هم بازگو کنم. به هر حال، امیدوارم نویسنده خوبی از آب دربیای و چرخ نیلوفری را به زیر بیاری!
شب خوبی رو در پیش داشته باشی!
.
این نامه رو برای تو نوشته بودم قبلا. الان توی درفت‌های ایمیلم دیدمش.
امیدارم برات ارسالش کرده بوده باشم. لذت بردم از بازخوانیش. و شمع یاد تو و دوران گذشته برام روشن شد. دلت خوش!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:
توی زندگیتون از این دوست‌ها پیدا کنید که براتون از این نامه‌ها بفرستن. البته این مودبانه‌ترین و متواضعانه‌ترین نامه‌ای بوده که ازش دریافت کردم که موجب اعتراضمم شد.
. «دوستی‌ها و روابطی» که توی شبانه روز، حداقل ساعتی رو به سر و کله زدن باهم و بحث کردن و فکر بزرگتر شدن و جلوتر از دیروز بودن اختصاص ندن، پوستی‌ان نه دوستی. 
. از تاریخ این نامه‌ که خیلی دیر برام ارسال کرد(برای همین هیچ بخش حرفاش برای من تازگی نداشت) سه سال گذشته. روزایی که هنوز قم بودم. روزای سختی که آغازگر روزای خوش بودند.
۲۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۲
مهدی

راننده ماشین ما از بزرگای فامیل بود. اومد دور برگردون رو بپیچه که یه ماشین با سرعت پیچید جلوش. نزدیک بود تصادف بشه ولی نشد. اون راننده یه جوون بود با زن و بچه.

شیشه ها پایین شدن. فریادها شروع شدن و ترمز دستیها بالا رفتن و راننده ها پیاده شدن و دست به یقه. اولش دست گذاشتم روی شونه فامیل که بی خیال پیاده شدن بشه ولی بی خیال نشد. اون طرفم یه مرد هیکلی بود که وساطت زنش برای دعوا نکردن کافی نبود. بچه کوچیکم داشت توی ماشین! فامیل ما و مرد هیکلی شیش هفت دقیقه یه تک، سر هم داد زدن و تهدید و فحش و میزنم فلانت میکنم و لفظ و لفظ و لفظ! من وایسادم بین دوتاشون که ضربه فیزیکی نزنن به هم. اون وسط یه دست بلند شد و محکم خورد توی چشمم. پلکم برگشت و همونجوری گیر کرد! شبیه اون دلقک بازیا که توی مدرسه در میاوردیم. خندم گرفت اومدم کنار وایسادم. پلکم رو با دست برگردوندم سر جاش. مردم جمع شده بودن و نگاه میکردن. یه آقایی اومد کنارم گفت با یکی از اینا نسبتی داری شما؟ گفتم آره اومدم جدا نگهشون دارم دست یکیشون خورد تو چشمم. تا اومدم برم به ادامه میانجیگری برسم، یارو خیلی مطمئن گفت، ببین هرچی بینشون وایسی بدتر میکنن. دو دقیقه بذار سر هم داد بزنن تموم میشه می‌ره. گفتم جدی؟ گفت حالا ببین! وایسادم کنار و به سی ثانیه نکشیده هردوتا بی خیال شدن و رفتن سمت ماشیناشون. دعوا ختم به خیر شد و ما سوار ماشین شدیم و رفتیم.

این اتفاق، به قدری تکراری هست که اون یارو با قاطعیت میگه وساطت نکنی تموم میشه. بعد هر کدوم ما چند بار مشابه این دعواها رو دیدیم یا شنیدیم؟ چه خبره آخه؟ واقعا چرا توی این بلبشوی اقتصادی و تورم و دلار و سکه و بی ثباتی و روحانی برندپوش رفته توچال و یارو ویلا رو باز کرده پس فرستاد و غیره، که دامن هممون رو گرفته و ول نمیکنه، ما «مردمم» پاچه هم دیگه رو به هر بهونه ای میگیریم و ول نمیکنیم؟ از حوصله من خارج میزنه توصیه مودبانه و متمدنانه. اونوقت که لازمه، مهربون و مودب و صبور نیستیم هیچ کدوم! بهونه کافی برای بد بودنم داریم هر کدوم(فلان مسئول، فلان گه بزرگ رو خورده پس این گه کوچیکی که من می‌خورم در قبال گهی که اون خورده هیچی نیست!). پس حرفای فرهنگ مأبانه گزافه! می‌خوام بگم حالا که به قدر کافی، توی لجن هستیم دیگه لجن رو هم نزنیم دسته جمع! 

۲۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۷ ، ۰۲:۳۹
مهدی

1. هرجام جهانی به ما این مهم، که سالهای سال میخوان(و میخوایم) از ما بگیرن رو پس میده: «ما می‌تونیم».

2. انشاءالله طبق روال هرسال، تابستون و پاییز، به شکل منظم و هفتگی برنامه کوه‌پیمایی سبک داریم. با دکتر که همت اساسی خرج کرد و پاش رو رسوند.

مسیرهای کلکچال،دارآباد،شیرپلا رو به حسب کیفیت حال گروه میریم و حالشو می‌بریم. اصراری نیست حتما جمع وبلاگی‌ باشه؛ غرض اینه با کوه و طبیعت و ورزش حالمون رو بهتر کنیم. نگران آمادگی جسمی نباشین؛ سبک و با کمترین فشار میریم(قول D:). فقط یه روز کامل رو باید خالی داشته باشین. روزای پنج‌شنبه میریم که این مسیرها نسبتا خلوت‌تره. هماهنگیای لازم،ساعت،محل قرار و وسایل مورد نیاز رو جداگونه انجام میدیم. اگه آمادگی و علاقه داشتین همینجا خصوصی به من یا دکتر بگید.

3. با تاخیر زیاد، کلیپ دشت لار بالاخره آماده شد. با این توجیه ببینید که توی شرایط سخت و محدود(سربازی) ساخته شده. D:

.

کلیپ دشت لار

۲۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۶
مهدی

همین دیشب رامبدجوان از مدیری این سوال رو پرسید و مدیری جواب رو به بهونه‌ی باید فکر کنم پیچوند. این سوالیه که همیشه از خودم می‌پرسم، «سخت‌ترین انتخاب توی زندگیم چی بوده؟» جوابش برای من اصلا سخت نیست: رفتن به حوزه. اما داستانش کمی پیچیده‌ست. اینکه چقدر توی انتخابم آزاد بودم؟ چقدر از انتخابم راضی بودم؟ و اصلا چی شد که این شد سخت‌ترین انتخاب؟ میخوام پیرامون همین سوال و جواب، یه عالمه اعتراف باحال بکنم که همگی حال کنیم، حتی اگه کسی حال نکنه این منم که با این نوشته از یه مرحله عبور میکنم و بزرگتر میشم. (شاید باورش سخت باشه که نزدیک دوساله همچین پستی میخواد نوشته بشه اما نمیشه یا نصفه رها میشه یا میره توی پیش‌نویس).

.

حوزه رفتن من توی اون دوره، یه انتخاب و اتفاق کاملا فضایی بود! برعکس تصور خیلی‌ها که مسیر نوجوونای تنبل و کم‌استعداد و دنبال فرار از سربازی رو منتهی به حوزه می‌دونن، من اتفاقا در وضعیتی نزدیک به ایده‌آل بودم که یهو این گزینه اومد روی میز و با جمع شدن علت و معلولای نسبتا عجیب و غریب و همراه با آرمانای گنده گنده، راهی شهر سابق و کشور فعلی قم شدم.

.

اولین ضربه روحی رو از فامیل خوردم(توی فامیلای نزدیک و نیمه‌نزدیک هیچ فامیل روحانی/طلبه نداریم). قدم اولی که برداشتن، زدن برجک انتخابم بود. «پسر! تو حروم میشی. تو گولّه استعدادی. تو الی و بلی! نگاه جوونای فامیل کن همه دکتر و مهندس. چیه آخه قم! ایییش! الهی دیپورتت کنن». قدم بعدی سرسنگین شدنشون بدون هیچ دلیل بیرونی و مشخص بود که این یکی از درون نابودم کرد. واقعا نابودم کرد! برعکس الان، آدمِ بی‌خیال و بی‌رگی نبودم و احساساتم به شدت زنده بود، به شدت گرم بودم و به شدت فامیل‌دوست. نزدیک‌ترین فامیلامون که مدام باهم بگو بخند داشتیم دیگه حتی سلام و حال و احوالشونم زورکی شده بود. در حالی که من همون مهدی همیشه بودم. نه رفتارم نه ظاهرم نه تعاملم نه حتی حرفام! تغییر خاصی نکرده بود. اما محکوم شده بودم و جرمم انتخاب مسیر تحصیلی‌م بود( چه خوشگل مظلوم‌نمایی می‌کنما ). همین شد که یه دوره نسبتا بلند، به اقتضای سنّم همه‌ی فامیل رو بایکوت کردم! مهمونیا و دورهمیا و عروسیا رو تا جایی که زورم به پدر و مادر می‌رسید نمی‌رفتم و طی یه حرکت تندتر توی یکی از محفل‌ها به پسرعموم  گفتم فامیلای ما به شدت دم دستی و حوصله‌سر بر هستن...که همین حرفم توی فامیل پخش شد و اوضاع رو از قبل بدتر کرد. شک ندارم اگه حمایتای فوق‌العاده خانوادم نبود همون اول جا زده بودم. ( الان که بهشون فکر میکنم میگم دست‌مریزاد! مگه میشه اینقدر خوب بود؟ حتی برادر بزرگم که اعتقادات و رشته‌ش هیچ ربطی به من نداشت معرکه رفتار کرده بود! ).

غیر از این، قبولی دبیرستان پر طمطراقی که آزمون ورودیش به قاعده کنکور سخت بود؛ رغبت شخصیم(قلقلک) به ادامه دادن فوتبال توی پرسپولیس؛ عدم شناخت کافی و مبهم بودن «فضای حوزه»، انتخابم رو پیچیده کرده بود. غلبه احساس و هیجان و عاطفه‌ی معمول نوجوونی به عقل و منطق و حساب کتابم مزید بر علت. و سر آخر شد آن چه شد. اون ایام، برعکس الان، احساسات معنوی درونم به قدری زنده و زلال و ساده بود که خیلی راحت گفتم دبیرستان و فوتبال من رو از خدایی شدن منحرف می‌کنه...(غافل از اینکه پرسپولیس یه روزی بازیکنی میاره که بهش میگن حاج آقا D: ) پس...

کجا برام بهتر از مدینه فاضله‌ی قم؟ 

دومین ضربه‌ی روحی رو از حوزه خوردم. فقط یک هفته زندگی کافی بود تا بفهمم خبری از مدینه فاضله نیست! و سه سال کافی بود تا برگردم خونه و به پدرم بگم من دیگه نمی‌خوام برم حوزه. به همه روز و شبای خوب و حتی بدی که توی قم داشتم احترام میذارم. به همه رفیقای نابی که پیدا کردم و مثلشون رو گیر نمیارم، می‌بالم. به «روش فکر کردنی» که حوزه(درس‌ها،برخی اساتید،برخی رفیقان) یادم داد و هیچ جای دیگه برام حتی نزدیکشم نبود؛ به یادگیری و درک «روش نقد کردن و نقد شدن». به اهمیتش. به رشدی که به رفتار و فکر و حرف زدنم داد افتخار می‌کنم اما...هیچ وقت یادم نمیره ضربه‌های سنگین روحی که مثل نقل و نبات اشکم رو در میاوردن و هر روز خسته‌ترم میکردن. بخاطر چیزایی که فقط خنده‌دارن! هنوز که هنوزه می‌پرسم، چرا جایی که به سرچشمه تربیت دینی وصل شده...انقدر توی تربیت بد عمل میکنه؟ البته به طور مشخص، اینجا وقتی از حوزه حرف می‌زنم از «مدرسه‌ای» که رفتم حرف می‌زنم.(مدرسه‌های مختلفی توی قم وجود داره که سبک کار و تربیتشون کاملا متفاوت نسبت به بقیه‌ست). جایی که 6 سال زندگی شبانه‌روزیم اونجا بود. جایی که مدیراش باور داشتن «طلبه باید متحجر باشه». و توی همین مسیر به قول خودشون «بزی» میخواستن که هرچی بهش گفتن سر تکون بده و با یه معهههع بگه «چشم». سنّ کمی داشتم. جوّ محیطم جوری بود که تقریبا هرکسی با هر تیپ و اعتقادی میومد استحاله میشد و تبدیل میشد به چیزی که اون محیط میخواست. قصه‌ی من با بقیه ورودی‌ها فرق می‌کرد. قوّه‌ی تربیتی فرهنگی خانواده‌م پر زور بود و برای همین استحاله نمیشدم و بجاش مدام توی کش و قوسِ تغییر بودم. اما چیزی که هیچ وقت تغییر نکرد تیپ و لباس پوشیدنم بود. بستن دکمه بالایی یقه، اجباری نبود اما جوری مانور میدادن و براش جوسازی میکردن که اگه توی جمع، یقه بالا رو نبسته بودی احساس شرمندگی میکردی. خیلی سخت مقاومت کردم و هیچ وقت داخل جمع یقه بسته‌ها نشدم اما پوشیدن پیرهن رنگی و چارخونه و کلا طرح‌دار، برام تبدیل به عذاب الیم شده بود! شلوار غیر پارچه‌ای که حاشا و کلا! هربار که از تهران می‌رسیدم قم، متلک‌ها بود که بارم میشد. اگه الان بود که چه حالی میداد برجک زدنام ولی اونموقع، سن کم و همچنان ترس از محیط جدید، متلک‌ها و هم‌رنگ جماعت نبودن رو مایه آزار کرده بود. استدلالم هیچ وقت تغییر نکرد. می‌گفتم توی تهران و هرجای دیگه مدل لباس و موهام همینه، اینکه توی جایی خاص به شکلی که واقعا نیستم لباس بپوشم، چیه جز نفاق و دو رویی؟ و اونا هم میگفتن «زی طلبگی» باید رعایت بشه، که من بهش میگم «زی تحجّرگی».

وقتی برای مصاحبه وارد مدرسه شدم شلوار بگ(اونموقع مد بود) پام بود و پیرهن اسپرت که آستیناش رو تا آرنج بالا زده بودم. موهامم خیلی بلند بود(داداشم بهم میگفت قلم‌مو D: ). دوتا مدیرای مدرسه با خنده و لبخند، بهم رسوندن که تیپت اصلا جالب نیست! اما متاسفانه قبولم کردن و دیگه توی این دنیای جدید و عجیب، هر روز شوک تازه‌ای بهم وارد میشد. یه روز استاد اخلاق سر کلاسش میگفت آستین بالا زدن چقدر کار مسخره و عبثیه! مگه قصابه آدم؟ یقه باز گذاشتن خیلی زشته مگه اراذله آدم؟ بعد من با خجالت و زیر نگاهای سنگینِ بقیه، یواشکی آستینام رو میدادم پایین(ولی بازم یقه رو نمی‌بستم D: ). یه روز گفتن تو حق نداری با کسی بیرون از مدرسه ارتباط داشته باشی(مشاوره تحصیلی داشتم که باهاش مراوده خانوادگی داشتیم،روحانی بود و کار درست. فکر باز و عالی...حیف که نذاشتن باهاش ادامه بدم). یه روز بهم انگی زدن که توی کل مدرسه بی‌آبرو شدم. یه روز گفتن مبایل نیار مدرسه(یه 1100 داشتم از دار دنیا برای تماس با خونمون). یه روز گفتن با مبایل حرف میزنی برو یه جا قایم شو کسی نبینتت! و خلاصه روزی رسید که وقتی چارچوب‌های ساختمون مدرسه رو می‌دیدم میخواستم زار بزنم از حال بد!

از فوتبال دیگه نگم...! چه دوره سختی بود دوری دوسه ساله از فوتبال دیدن و بازی کردنی که عشق من بود حق من بود... چون حضرت مدیر، فوتبال رو «زی طلبگی» نمیدونست! تیکه‌ش این بود و همه با وجود بی مزه بودنش می‌خندیدن: «چیه اینا خجالت نمیکشن با شُرت میفتن دنبال یه توپ؟ شُرت کاپیتان!».  

.

چیزی که مشخصه اینه که همه کاسه‌کوزه‌ها رو نمیشه سر بقیه خراب کرد. اشتباهای خودم که توی اون محیط داغونم می‌کرد کم نبود؛ بزرگترینش«روابط». اعتراف می‌کنم توی انتخاب آدما برای روابطم همیشه ضعیف بودم و هستم و خواهم بود! بیشترین لطمه رو از همین آدمای اشتباهی خوردم که «همیشه» خودم راهشون دادم! 

توی یه دوره خاصم بها دادن بیش از حد به دلم که فکر میکنم یه جور انتقام از وضع موجود بود، آب‌روغنم رو حسابی قاطی کرد. بگذریم...

.

دوست دارم دستای پدرم رو ببوسم ولی هیچ وقت اجازه نمیده. وقتی با چشمای گریون و بغض گلو بهش گفتم «حوزه برای من تموم شده، می‌خوام تا دیر نشده برم سراغ راه دیگه...» محکم وایساد و گفت « نه!» از من اصرار و از ایشون انکار. گفت «رفتن انتخاب خودت بود! نظر من خیلی مثبت نبود ولی چون خودت میخواستی قبول کردم. اما الان باید راهتو ادامه بدی. هر مشکلی هم باشه حمایتت میکنم». اونموقع توی دلم گفتم دیکتاتور! بعدتر که بزرگتر شدم و راهم آسون‌تر شد و حالم بهتر و رضایتم بیشتر، بعدتر که هرکی می‌پرسید بازم برگردی میری حوزه و بدون معطلی میگفتم آره آره...گفتم تو چی میدونستی که این بار، «خیلی بجا» دیکتاتور شدی و نذاشتی خودم انتخاب کنم؟ ای من قربون این کولر خاموش کردنات بشم!  

عنوان حوزه همیشه روی دوشم سنگینی میکنه. من معمولی‌ترین آدمی بودم و هستم که یه روزی پا شد رفت خاص‌ترین جا روی کره زمین درس خوند! و همه زورشو زد و میزنه که همون آدم معمولی که قوه‌ی واقعیشه بمونه اما همیشه بخاطر عنوانی که روش رفته حال سختی داره. آره، بعضی وقتا فکر کردم از خودم جداش کنم ولی نه تنها به خورد پوست و گوشت و روحم رفته بلکه من هنوزم به خوب بودنش باور عمیق دارم. یه دوره‌ کوتاه دانشگاه رو تجربه کردم، فضاهای آکادمیک خصوصی و دولتی رو بارها تجربه کردم، و هربار خوشحال‌تر و راضی‌تر شدم که چقدر برنده شدم با انتخابم! اما مشکل اینه از پسِ توقع‌های عجیب و غریبی که میخوان به یه آدم غیرمعمولی تبدیلم کنن بر نمیام. من مسئول همه امور حکومتی نیستم. من یه کاراکتر سیاسی ندارم. شیر نفت توی جیب من نیست. شیر سماور هم که برای داوره. آدم کاملا سفید و خوبی نیستم! نمیتونم وقتی با یه خانوم محترمه حرف میزنم توی صورتش نگاه نکنم. نمیتونم امام جماعت باشم. نمیتونم با نماز خوندن پول دربیارم. نمیتونم دعا بخونم بقیه آمین بگن. نمیتونم بالای منبری برم که فقط خودم حرف بزنم و بقیه فقط گوش کنن. من هنوزم با گوشی و کامپیوتر بازی میکنم و لذت می‌برم. هنوزم فوتبال رو خوره‌وار دوست دارم. فوتبال بازی کردن بدون شورت ورزشی برام ممکن نیست! گاهی عصبانی و تند میشم. گاهی فحش میدم. جوکای بی‌ادبی میخونم. شلوار جین و تیشرت می‌پوشم. گاهی سیبیل و ته‌ریش میذارم. موسیقی گوش میدم. سینما رو دیوانه‌وار دوست دارم. عدد فیلمایی که دیدم از دستم در رفته. فایلای متعدد موسیقی دارم و تقریبا هیچ فایل نوحه یا روضه‌ای روی کامیپوترم ندارم. و از همه مهم‌تر: من شغل دارم! شغلی که بخش مهمی از مهارت و درآمد منه. البته روزایی بوده که مسافرکشی کردم چون پول نداشتم ولی هیچ وقت ازش پشیمون نشدم.(شبیه مشاهیر فوتبال و سینما شد که همشون یه روزی کارگر و باربر و عمله بودن D:).  همین! همین چیزهای معمولی که هرکسی میتونه توی زندگیش داشته باشه! «من فقط میخوام خودم باش؛ خودِ خودِ معمولی‌م». چیزی که همیشه بودم و «خود حوزه» برام به تجلی رسوندش. اونجایی که این سخن حضرت امیر(ع) رو بهم نشون داد: «نفاق المرء مِن ذُلّ یجده فی نفسه»

دو رویی، نشان از حقارتی‌ست که منافق، درون خودش دارد.  

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

عیدتون مبارک باشه واقعا.

پ.ن: قصد چالش راه انداختن ندارم. دعوت میکنم اگه دوست داشتین و حرفی بود پاسخ سوال اول پست رو بنویسین.

«به شرط مبسوط و دلی و راحت بودن»  

۸۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۲
مهدی

بعد از کلیپ‌هایی که توی پست‌ها گذاشتم برخی از دوستان که تعدادشون از عدد انگشتای دست عبور کرده پرسیدن برای ویرایش فیلم چه نرم‌افزاری مناسبه.به احترام این حضرات،راغب شدم توی یه پست،مختصر و مفید و کابردی چندتا خوبشو سوا کنم و معرفی کنم بلکه زکات اندک دانش فنی خودمو آخر این ماه مبارکی پرداخته باشم.پس بدون مقدمه اضافی بریم سر اصل مطلب.

اول:«استفاده روزمره و عمومی»

اونایی که نمیخوان کارای پیچیده کنن.اونایی که با یه Cut ساده و قرار دادن Music یا Sound effect روی تصویر مورد نظرشون کارشون راه میفته.اونایی که سیستم قوی ندارن و میخوان مثلا در حد درست کردن یه آلبوم جشن تولد یا مراسم هیئت(یا مراسم غیرخرافی خودمون سپنچرمازگان داریم،هالووین،مهمونی کامی و ...) Photo/video clip داشته باشن،میتونن از نرم‌افزارهای زیر بهره ببرن که خداروشکر به لطف کشور فاقد قانون کپی رایت،همه نسخه‌ها رو میشه از سافت98 و امثالش دانلود کرد.

"The Recruit"(برای تازه‌کارها و ساده‌کارها)

رتبه اول Avs video editor: 

این نرم افزار بهترین گزینه و نزدیکترین گزینه برای اینه که کار تمیز در بیارید.تقریبا روی هر نوع سیستمی هم جوابه.فقط یه نکته بگم وقتی صفحه نرم‌افزار باز شد نگرخید! تقریبا اکثر نرم افزارهای ویرایش فیلم/صدا شلوغن ولی کار کردن باهاشون اصلا سخت نیست.نیم ساعت یه ساعت حوصله خرج بدید همه کاربردی‌ها رو خودجوش یاد میگیرین.عوضش کلیپ‌های قشنگ قشنگ میسازید و نشون بقیه میدین کیف کنن.همینطوری که الان بلدید با بیان و بلاگ کار کنید و پست‌های قشنگ بذارید. Avs جان با همین نام، نرم افزار ویرایش صدا،عکس و تبدیل فیلم هم داره که اونا هم خوبند تا حدودی.

رتبه دوم Magix Vegas Pro:

کار با این یکی از بالایی کمی آسونتره.با این مهم که تقریبا از اکثر فرمت‌های ویدیویی پشتیبانی میکنه که مسئله بسزایی‌ست."توضیح فرمت‌ها خیلی مفصله،لذا همین که میگم مهم،یعنی واقعا مهمه :| ". یکی از قابلیت‌های خیلی خوب مجیکس خان،اینه که خیلی راحت و خوشگل میشه از متن و تیتر و تایتل روی تصاویر استفاده کرد.باقی کاربردها رو خود سایت‌ها توضیح دادن.توی پایان پست،نکته‌های ریز و مهمی که میتونه کلیپ‌ها رو خوشگل کنه میگم.

رتبه نهم Windows Movie Maker:

این نرم افزار مشهور(!!)، همینطور که از اسمش پیداست خیلی ضایعس. اصلا توصیه نمیکنم. خودمم باورم نمیشه یه زمانی چقدر باهاش کلیپ ساختم و چقدر بین دوست و آشنا دیده شدم! یه چیز فاجعه‌ایه اصلا. یعنی paint ویندوز شرف داره بهش.حالا جرئت دارید ازش استفاده کنید :| فقط اینکه خیلی خیلی سبک و کم‌حجمه. رابط کاربری بسیار بسیار ساده و راحتی داره و البته بسیار دم دستیه!

.

نرم‌افزارهای مبایلی هم

خیلی زیادن و پرطرفداراش با یه سرچ پیدا میشن.اما جز درحال ناچاری،توصیه نمیشه.چرا؟چون اگرچه به نظر میرسه کار باهاشون خیلی سادس،ولی قدرت و درک زیبایی‌شناسی ویرایش رو از شما می‌گیرن.به این مهم اضافه کنید محدویت امکانات،محدودیت اندازه صفحه نمایش،خروجی ضعیف(چون برای Cpu مبایل طراحی شده و شما اون کلیپ رو فقط روی مبایل میتونید خوشگل ببینید.یکی دیگه ازون توضیحای مفصل که به ذکر مهم بودنش :| بسنده میشه). عجالتا،خودم اگه خدای ناکرده مجبور باشم از Action Director استفاده می‌کنم.حتما نسخه کرک شده دانلود کنید تا از واترمارک مزاحم در امان باشید.

دوم: «کاربری حرفه‌ای حق همگانی»

این نرم‌افزارها ویژه تدوین حرفه‌ای فیلم،مستند و ... هستن اما استفاده عمومی ازونها نه تنها منافاتی نداره بلکه پیامدهای بسیار مثبتی داره. در کل برای اونایی که دنبال کار حرفه‌ای و دقیقن.اونایی که میخوان روی سیستم قوی‌شون نرم‌افزار باکلاس داشته باشن. و از همه مهم‌تر،اونایی که دنبال یه حرفه هنری جذاب و نون و آبدار و البته سخت هستن این بخش رو معرفی میکنم. 

طبیعیه کار با این حرفه‌ای‌ها سخت‌تره اما به ازاش بهترین خروجی رو خواهیم داشت.ولی بازم میگم کار با اینها نیز ساد‌ه‌س.هر نوع آموزشی رو بخواین توی گوگل میتونید پیدا کنید.که من آموزش‌های رایگان ولی فوق‌العاده استادگرامی،قند،نمک، شیرین‌بیان،«طوفانی»رو به شدت توصیه میکنم.

"LéonThe Professional"

رتبه اول Adobe Premiere pro:

مدیونید فکر کنید چون خودم باهاش کار میکنم بهش رتبه یک دادم.همین که بدونیم با این پسر با کلاس،خوشگل‌ترین فیلمای سینمایی رو شاخ‌ترین تدوینگرای ایرانی و خارجی ادیت کردن کافی نیست؟ این پسر جوان از خانواده Adobe به قدری خوب بوده و هست که باقی شرکتای سازنده نرم‌افزار، مثل چی از روش اسکی رفتن. یکی از مهم‌ترین کاربردهای نرم‌افزارای حرفه‌ای وجود پلاگین‌ها،پریست‌ها و افکت‌های متعدد تصویری و صوتی هست.با یه Draq ساده، برش نما به نمای شما حسابی جذاب میشه.

پرده سبز،یکی دیگه از پدیده‌های جذاب نرم‌افزارای حرفه‌ایه.از اصلی‌ترین حقه‌هایی که جادوی سینما رو به کمال رسوند. هرچی فیلم و سریال اکشن و حتی غیراکشن مثل شهرزاد که تا حالا دیدید رو خودتون میتونید بسازید.کافیه به مامان خونه بگید سری بعدی پرده‌های خونه رو سبز بگیره D: .یه تصویر با زمینه پرده سبز از خودتون بگیرید بعد Background رو به هرچی که دوس دارین تغییر بدین(من خودم رو گذاشتم کنار کاراکتر محبوبم اسمیگل ارباب حلقه‌ها). بحث پرده سبز هم اینجا گفتم چون به حسب تجربه میدونم اعمال پرده سبز،توی این نرم‌افزار از باقی حرفه‌ای‌ها بهتر انجام میشه.

لازم به ذکره که نسخه جدیدش(2018)خیلی سنگین شده و سیستم قوی و به روز میخواد.اما همچنان میشه با نسخه‌های 2015 و قبلیاش روی سیستم‌های متوسط به بالا کار کرد و کارای خوب ساخت. 

نکته: Final cut pro هم نسخه ویژه سیستم‌های Mac هست که محصول همین شرکت Adobe است.فقط یک بار باهاش کار کردم و متوجه شدم عه! چقدر آسونه کار کردن باهاش! مرگ بر سیب گاز زده :|

رتبه دوم Grass Valley Edius

ایشون سوگولی صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستن.باکس تدوین صداوسیما کلا با این بزرگوار بسته میشه.غیر از این هنوز هم ترجیح خیلی از تدوینگرا،کار با ادیوس هست بنا به این دلایل:سریع،ساده،سبک،روان. ظاهرش بی‌کلاسه اما کار کردن باهاش لذت‌بخش و راحته. فرق خاصی در کابردها و امکانات با بالایی نداره جز اینکه اگه دنده و فرمون یکی سمت چپ باشه اون یکی سمت راسته مثلا.البته کار با این نرم‌افزار روی سیستم‌های متوسط هم دوشواری نداره و بیشتر بخاطر همین پرطرفداره.

در کل "اگه روزی خواستید تدوینگر بشید حتما باید هر دوی اینها رو بلد باشید".شخصا برای خودم مورد کاری پیش اومده که صاحب‌کار اصرار داشته به ادیوس مسلط باشم،جای دیگه هم بوده که فقط پریمیرکار میخواستن.

رتبه سوم 

Corel Video Studio

شخصا با ایشون کار نکردم.اما چون بین رفقای همکار،به کاربری بسیار راحت شهرت داره بد ندیدم معرفی بشه.ظاهرا و تقریبا همه کارهای حرفه‌ای رو میتونید به شکل ساده و بدون نیاز به آموزش با ایشون انجام بدید.ولی توی شکل و شمایل، تفاوت آنچنانی با بقیه داداشای حرفه‌ای نداره.

رتبه چهارم

Pinnacle Studio

این نرم‌افزار هم جزو خوبا بوده در قدیم! به خاطر به روز نشدن داره به تاریخ می‌پیونده. اما هنوز هم خیلی‌ها ازش استفاده میکنن که عمده‌ دلیلش وجود افکت‌های فراوون! توی دل خودشه. چون بسیاری از افکت‌ها نیاز به نصب جداگونه دارن که میشه گفت مزیت مهمی به حساب میاد خصوصا برای کسایی که میخوان کلیپ‌های خوشگل بسازن.

یکی از خاطرات بدِ ادیتم برمیگرده به یه کار مستند کوتاه که فرد نیمه‌نابلدی با این نرم‌افزار کار کرده بود و من مجبور بودم با شازده‌ی خودم غلطاش رو بگیرم.مثل این می‌موند که لکه گیری پراید با رنگ مخصوص پورشه انجام بشه!   

رتبه پنجم و ششم هم داریم ولی فکر میکنم همینا کافی باشه.

اما در پایان؛

. هیچ وقت اعجاز تصویر رو دست کم نگیرین. چه کار شما هست چه نیست همیشه دست به دوربین باشین(مشخصا نه از دعوا و تصادف‌های خیابونی) و فیلم بگیرین. دست کم برای ثبت توی خاطرات شخصی خودتون. الان دیگه اکثر مبایل‌ها با کیفیت خوبی فیلم می‌گیرن پس از هر فرصتی برای ثبت تصویر (و احیانن ویرایش) که قوی‌ترین عنصر حسی برای آدمیزاده بهره ببرین. 

. رعایت قاب‌بندی مناسب،گرفتن نمای زیبا و اصولی،اعمال برش(Cut)فقط دقیقه‌ای تأمّل میخواد و اندکی دقت به نمونه کارهای خوب.

. به اعجاز صدا نیز(اعم از موسیقی،افکت صوتی،صدای محیط و ...) کاملا آگاه باشین و جدی‌ش بگیرین! 

. اعجاز قصه‌گویی رو فراموش نکنید! حتی فوتوکلیپ‌ها اگه دارای روایت و قصه باشن بیش از انتظار جذاب میشن. 

. اگه با مبایل فیلم میگیرین همیشه افقی(Landscape) بگیرید. اگه دیدید موقع عمودی فیلم گرفتن یکی داره سرتون داد میزنه اون منم. دارم برای استوری اینستاگرام می‌گیرم و اینا هم نداریم :)) 

. در پایان کار با نرم‌افزارها باید خروجی(Export)بگیرید.نرم‌افزار انواع فرمت‌ها و رزولوشن‌ها رو به شما پیشنهاد میده.اگه قرار باشه حرفه‌ای بشید حتما باید با انواعش آشنا بشید اما به صورت کلی فرمت Mp4 روی حالت h.264 بهترین خروجی رو به شما میده.  

. نرم‌افزار یه وسیله‌ست مثل ماشین. رانندگی بد با بهترین ماشین توفیری نداره.چیزی که یه بسته تصویری رو زیبا و دیدنی می‌کنه میزان خلاقیت و درک زیبایی‌شناسی تصویره. در صورتی که به اندازه کافی فیلم‌های ضبط‌شده خوب داشته باشیم،کافیه برای هر برش و هر نما «حداقل یک دلیل مناسب و هدفمند» وجود داشته باشه تا ویرایش خوبی داشته باشیم. و هدف چیزی نیست جز میخکوب نگه داشتن بیننده از آغاز تا پایان.

. «ریتم» و ما ادراک ریتم! همون چیزی که حین گوش کردن به موسیقی ما رو وادار به حرکت فیزیکی سر و گردن(باقیش Fault حساب میشه D:)میکنه.اگه برای فیلم و کلیپ‌تون از موسیقی به عنوان زیر صدا استفاده میکنین،حتما حتما ریتمش رو حین Fade in , Fade out , Cut ها در نظر داشته باشین.

. سریال شهرزاد رو همه دیدیم. غیر از دکور،لباس‌ها و شخصیت‌ها و داستان،چیزی که مخاطب رو به اون تاریخ می‌بره رنگ و لعاب تصویره. دوربین‌ها در حالت عادی‌ تصاویر رو خام ضبط میکنن. با «اصلاح رنگ» که آخرین مرحله فیلمسازیه البته قبل از صداگذاری،فیلم تبدیل میشه به حال و هوایی که بهش تعلق داره.همون رتوش/میکاپ که توی عکس‌ها زیاد هست.اکثر این نرم‌افزارها حتی مبتدی‌ها قابلیت‌ اصلاح رنگ رو دارن.یه فیلتر ساده گاهی اوقات جذابیت کلیپ رو چندین برابر میکنه.چون هیچی به اندازه «حس بیننده» مهم نیست.

. در پایان،کتاب بخونیم.

کتاب نه تنها یاد میده. بلکه ما رو برای عمل به علاقه‌مندیامون به وجد میاره!

اگه لازم شد حتما کتاب‌های مرتبط با زیبایی‌شناسی تدوین معرفی میکنم.

------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح عکس:

دستگاه موویلا. پیش از پیدایش دیجیتال و نرم‌افزارهای کامیپوتری،تدوینگرها با این دستگاه کار میکردن.برای کسایی که سختی کار تدوین رو میدونن تصورش دشواره که تدوینگرای قدیم چطوری با نگاتیو،قیچی و چسب،خروجی‌های درخشانی مثل فیلمای دهه شصت و هفتاد شمسی و هشتاد و نود میلادی داشتن.

۲۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۰۲
مهدی