. از خوبیهای آب و هوای ماه اسفند اینه، همهی فصلهایی که پشت سر گذاشتیم رو به شکل تایملپس برامون بازپخش میکنه! صبح پامیشی آفتاب تابیده،بارون میاد،یه خورده اونطرف بری برفم میبینی! برگا هم سبز و زرد و بنفش و از همه رنگ.
. از خوبیهای آب و هوای ماه اسفند اینه، همهی فصلهایی که پشت سر گذاشتیم رو به شکل تایملپس برامون بازپخش میکنه! صبح پامیشی آفتاب تابیده،بارون میاد،یه خورده اونطرف بری برفم میبینی! برگا هم سبز و زرد و بنفش و از همه رنگ.
فاطمه زهرا سلام خدا بر او باد، خود را در برابر امتی میبیند که سرپرست خود را از دست دادهاند؛ پیامبر و رهبر این امت از دنیا رفته است و مردم کسی را که پیامبر به او اعتماد داشت، به رهبری نگرفته و رهایش کردهاند؛ همان کسی که پیامبر دربارۀ او میگفت: «به خدا سوگند اگر امور خود را به او (و به علی اشاره میکرد)، بسپارید، شما را به راه روشن هدایت میکند.»
بنابراین، امت بیسرپرست شده بود. فاطمه زهرا میخواهد به آنان هشدار دهد که ای مردم، نگویید ما مسلمان شدیم! خدا را شکر از خطر نجات یافتیم. شما هنوز با خطر بزرگی روبهرو هستید. نگویید ما از میراث محمد (ص) پاسداری میکنیم: نماز میخوانیم، روزه میگیریم، مسجد ما پر از نمازگزار است. نه! در اشتباهید! نماز آثار و نتایجی دارد. روزه آثار و نتایجی دارد. حج و زکات و همۀ واجبات و مناسک اسلام حکمتها و مصالحی دارد.
فاطمه میگوید که ای جماعت اگر دیدید شما نماز میخوانید، ولی با این حال متکبر هستید؛ روزه میگیرید، ولی نمیتوانید هوای نفس و خودخواهیتان را مهار کنید؛ عبادت میکنید، ولی این عبادت شما را از کار زشت و ناپسند باز نمیدارد، اگر چنین است، نگاهی به خودتان بیندازید و نگاهی به دینتان. چرا خدا شما را به این عبادتها مکلّف کرده است؟
دوسه روزه ظهرها میرسم خونه،بعد ماتم گرفتم چرا این دوسه روز، انقدر زود به زود اذان میشه،من که همین الان خوندم! امروز پیاده میاومدم فهمیدم مدرسهی نزدیک خونهمون مسابقهی اذان گذاشتن! بعدش دیگه یادش بخیر و چه دورانی بود و ازین صبتا.
« پیر شدن به کوهنوردی شباهت دارد: هرقدر بالاتر میروی نیرویت کمتر میشود، اما افق دیدت وسیعتر میگردد »
جملهای منسوب به برگمان،هدیهی مناسبی بود برای روزی که سالهاست از رسیدنش خوشحال نمیشوم.
هیچکسی نمیتونست حدس بزنه دیشب ساعت یک بامداد کجا بودم! حتی خودم باورم نمیشد همچین ساعتی روی یونیت دندونپزشکی باشم در کجا؟ میدون گمرک! آخرین باری که رفته بودم گمرک، دنبال یه چاقوی پرتابی میگشتم! یه کم عقبتر سمت مولوی،دنبال یه قفس خوب برای کفترای فقیدم بودم. که یه یارویی اونجا بود نمیدونم چی در من دید گفت میمونم داریم اگه مشتری هستی! :| حالا در حوالی میدون شهیر گمرک، منتظر بودم که دندونم رو از دهنم بکشن بیرون! دم صبح، مادرم اومد بالا سرم پرسید چطوری کشید؟ گفتم یه بابایی بود اندازه ستون اتاق! چنان هیبت و سیبیل خونچکانی داشت که اگه انقلاب نشده بود میگفتم از برادران ساواکه. فقط دستش رو برد توی دهنم و آورد بیرون. انگار مثلا یه دونه پفک اون گوشه افتاده بود،دندونم رو برداشت و آورد بیرون! خلاص!
جا داره از همین تریبون از دکترمیمِ جان،تشکر کنم برای معرفی همچین مکان فخیمی! آقا ایشاللا درد دندون نکشی تا ابد!
منوچهری،یکی از شاخترین شکنجهگرای ساواک!
پ.ن: برای من که تجربه دردناک حفرهی خشک رو داشتم،همچین حال خوشی بعد کشیدن دندون عقل، حال خیلی خوشیه!
پ.ن: اونایی که دندون عقل درآوردن زودتر برن دکتر تکلیفش رو روشن کنن. موجود چغر بد بدن مزاحمیه!
از بدترین پیامدهای تهران آمدنم این بود که هممباحثهایم را از دست دادم. هم او ناراحت شد هم من. کارمان این بود که کتاب میخواندیم و دربارهش بحث میکردیم. اصل و اساس علم در حوزه، همین بحث و مباحثهست. آنقدر یک موضوع را تراش میدهی و ساب میزنی که فقط واقعیت و حقیقتش بماند. یک جاهایی ممکن است به دعوا و فحش و بد و بیراه هم بکشد! اما همینها هم در راستای پیشبرد مباحثه هستند نه توهین و تحقیر هممباحثهای. و هدف از مباحثه یک چیز است: «رسیدن به نتیجه حقیقی و مطلوب از راه منطقی و اصولی».
برای همین، بحث و مباحثه،یک پدیدهی رشد دهندهی محض است! الگویی که میگویند در برخی دانشگاههای خارجی هم اجرایی شده. من اگر از همهی حوزه،یک چیزش را بردارم همین بحث و مباحثهاش است. چیزی که امسال، بخاطر سربازی و کار از دستش دادم.
اما... پا فشاریهایم بالاخره جواب داد و همبحثی گرام، راضی شد به نصب تلگرام. گفتم «به ز هیچیست! نصب کن بحث کنیم! حیفه!».
حالا مدتی گذشته و هفتهای چندبار پیرامون موضوعهای گوناگون بحث میکنیم. بد ندیدم اسکیرینشات بگیرم از برخی بحثها و گپها و بگذارم اینجا. امیدوارم نشان دهد که «یک طلبه،به جهان پیرامونش چگونه نگاه میکند و چه دغدغهای برای آن دارد».
پ.ن: شایان ذکر است این دوست همبحث و شریف،برعکس من بسیار با سواد و اهل مطالعهست. بطور میانگین روزی یک کتاب میخونه، و مقالههاش بارها برگزیده شدن. تفکر و نگاهش به زعم اغلب ما، رادیکاله و نزدیک به بنیادگرایی. اما این برچسبا رو فقط کسایی میزنن که سواد پاسخگویی به برهان و استدلال ندارن! مثل من!
اگر باور داشتم که شانس وجود دارد،میتوانستم ادعا کنم در صدر بدشانسهای روزگارم. مسئلهی بدشانسیهای من به قدری زیاد بوده که تبدیل به شوخی بین دوستانم شده. خوشبختانه،شانس را باور ندارم و اتفاقهای عجیب و بدی که برایم رقم میخورند را به روش خودم تفسیر میکنم.
---
بدترین اتفاق زندگی من عمل "آپاندیس" بود. همهی آنهایی که آپاندیسشان عود میکند بعد از جراحی،نهایت 3 روز مهمان بیمارستانند. من بعد از عمل، 1 ماه ناقابل توی بیمارستان بودم و هر روز حالم بدتر از قبل میشد! دکتر جراح،خیلی رک و راست بهم گفت
«چند دقیقه دیرتر عمل میشدی توی این دنیا نبودی! جانباز شدنت را تبریک میگویم! تا یک سال هیچ کار سنگینی انجام نمیدهی،فوتبال و استخر و هر نوع ورزش تعطیل. اگر رعایت کنی هشتاد درصد وضعیت نرمال پیدا میکنی!».
20 درصد سلامتم را از دست داده بودم بخاطر پزشکی که بجای آپاندیس حاد، تشخیص مسمومیت داد و من را یک شب تا صبح با سُرم خواباند و بیمارستان فوق تخصصیای که تا 12 شب فردا شبش برای یک آدم رو به مرگ،اتاق جراحی نداشت!
پس از آن ماجرا،در درسهایم،در ورزش،هنر، و هرچیزی که استعدادش را داشتم و ممتاز بودم،افول کردم! (هنوز با عوارضش درگیرم!)
---
حدود 4 سال پیش،سومین دندان عقلم را کشیده بودم. چند روز مانده بود به سفر شمالِ خانوادگی. دکتر، دوبار آمپول بیحسی را فرو کرد توی لثهام. بعد، انبر را آورد و تا آرنج رفت توی دهانم. آنقدر زور زد که دانههای عرق روی پیشانیش ظاهر شد. خسته شد و کنار رفت. دستش را ماساژ داد و دوباره رفت توی دهانم تا بالاخره توانست دندانم را بکشد. حس میکردم چشمم دارد از لثهام میزند بیرون! حتی گوشهایم بوی خون گرفته بود!
روز اول، طبیعی بودم. اما از شب،دردی آمد سراغم که مثلش را تجربه نکرده بودم. و تا فردایش حتی وقتی نفس میکشیدم از صورتم تا سینهام تیر میکشید و میسوخت! حتی یک قطره آب نمیتوانستم بخورم. روزهای تعطیل بود و دندانپزشکیها تعطیل. فقط توانستم با یک تماس تلفنی وضعیتم را گزارش بدهم. دکتر گفت دچار "حفرهی خشک" شدی(عفونت شدید لثه بعد از کشیدن دندون) اتفاقی که بین هر 200 نفر برای 2 یا 3 نفر، میافتد! آن سفر شمال،زهرمار من و خانواده و فامیلهایمان شد! به عنوان هد فامیل(D:)همهی سفر را با صورت زرد و ورمکرده دراز کشیده بودم و ناله میکردم.
بعد از آن اتفاق،دندانپزشکی نرفتم. وقتی توی آیینه، جای خالی آن دندان کذایی را میدیدم فحش میدادم به روحش!
و حالا خبر ناگوار اینکه دندانپزشک جدید گفته خیلی زود باید آخرین دندان عقلت را بکشی! ظاهرا چارهای ندارم! اما اگر اینبار حفرهی خشک و این خزعبلات پیش بیاید به مسئلهی "شانس" باور پیدا میکنم. که بازهم کمکی به کیفیت زندگیام نخواهد کرد!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* تنها تفسیری که نمیتونم بکنم همینه! هیچ کی بهتر خود آدم نمیدونه که مقرب نیست! اصلا در حد این صوبتا نیست!
پ.ن: ازونجایی که خداوند متعال،جایی نذاشته پاسخ سوالهای پزشکیمون رو ازش بگیریم، دوستانی که میدونن "آپاندیس" و "دندون عقل"،
اساسا به چه کاری میان،لطفا یه توضیحی بدید تا من با خدا دعوام نشده!
توی پناهگاه، املت میزدیم که به دکتر گفتم هر صبح جمعه یا پنجشنبهای که ساعت میذارم و موقع بیدار شدن یادم میافته برای کوه انقدر زود کوکش کردم؛ یه حس پشیمونی میاد سراغم و هی میگه که چی؟ تخت خواب نرم و گرم و پتوی شیرین و ول کنی توی این سرما بری بالای کوه؟ دیوونهای؟
اما از همون لحظهای که پام میرسه به اولین شیب،وقتی که دیگه هیچ حس خوابی وجود نداره؛ خوشحال میشم که پشیمونیه توی تخت نگهم نداشت. بماند که بعضی وقتا زورش غالب میشه و نگهم میداره به صرف یه خواب عمیق و لذتبخش. پیامک قانعکنندهای هم که باید کسی که باهاش قرار دارم رو بپیچونه به کنار! اما فاصلهی لذت اون خوابیدن، با لذتی که با تن عرقکرده روی قلّه لم دادی و زمین رو ازون بالا دید میزنی و چایی و بیسکویت میخوری خیلی خیلی زیاده! مثل تفاوت حس رخوت و حس رشد.
بگذریم...
همهی کوهنوردها و اهل سفرها و طبیعتگردها،یه دکترمیم لازم دارن که تحت هرشرایطی دستش روی شاتر دوربین باشه:
دیدم دوستان اصرار دارن دیگه تغییر نام دادم! زین پس! داداشمهدی را با نام غیر انحصاری «حاجمهدی» بشناسید!
پ.ن: چقدرم بهم نمیاد! D:
پ.ن: الان دوستان ناشناس نگران نشن که من پایههای عرش خدا رو دارم به لرزه در میارم با این نامگذاری جدید! :/
بالاخره شروع کردم. تماشای فیلم با گوشی توی مترو یا تاکسی. خیلی هم خوب و گیرا بود و گذر زمان اصلا حس نمیشد! البته از نظر متخصصها، فیلم دیدن با مانیتور عریض مردود اعلام شده و ثمرهای نداره چه برسه به یه صفحه 5 اینچی! اما چاره چیه وقتی فرصت نمیکنی در محل مناسب یا روی پرده، فیلمهایی که باید ببینی رو ببینی؟ اومدیم و آخر ماه بعد، همسایه افتاد و من مُردم! چی جواب بدم به ملکهی عذاب، وقتی نیزهی آتشینش رو گرفته روی سرم و میپرسه «چرا برگمان ندیدی؟ چرا کوروساوا رو مرور نکردی؟ چرا سراغ ویلیام وایلر و اوزو نرفتی؟ اونها رو بگذریم چطوری تونستی بیخیال گدار و کیشلوفسکی بشی؟ تو حتی هیچکاک رو هم کامل ندیدی! حالا جا داره نیزهی آتشینم رو فرو کنم توی چشمات یا نه؟ که بجای خیره شدن به فانوس خیال و اندیشه، زل زدی به سقف سوراخ سوراخ مترو و کالاهای بنجل دستفروشا! حالا اگه اون وسط، یه دختری رو هم توی واگن انتهایی یا ابتدایی دید زده باشی، چه بدتر!».
هر روز، هفتاد دقیقه رو توی قطار مترو میگذرونم. هر دو روز صد و چهل دقیقه! یک فیلم در هر دو روز! سه فیلم در هفته! دوازده فیلم در ماه! یعنی اگر تا آخر ماه بعدی مُردم، ملکهی رحمت با یه هارد بینهایت ترابایتی آغشته به عسل میاد استقبالم و میبرتم یه جایی که پرده عریض داره با صدای دالبی برام فیلم میذاره! و من بهش میگم هه! تکراریه! حالا دلت نشکنه بذار باهم ببینیمش!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: شایان ذکر است فیلمهای گفتگومحور با لوکیشنهای محدود و کوچک،مناسبتر هستند برای این حرکت.
پ.ن2: قطعا کتاب،بهترین گزینهست اما تجربه میگه همه جا و هرموقع و هرکتابی نمیشه! توی مترو مخصوصا!
پ.ن3: بغل دستیم یه آقای میانسال بود هرجای فیلم که خندهدار بود اونم با من میخندید! خیلی خوب زیرنویسا رو میخوند!