سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

بیشترین کتاب‌هایی که توی کتابخونه‌م دارم خودم خریدم. با همین پاهای خودم دالون به دالونِ نمایشگاه رو متر کردم تا پیداشون کنم. با دستای خودم توی برگ اول نوشتم کی و کجا خریدمشون و تقدیم‌شون کردم به خودم. این وسط، سخت نبود پیدا کردن کتابایی که دست بر قضاء، هدیه آدمای دیگه بودن! 2 تا از خاطره‌انگیزها و داستان‌دارهاشون رو سوا کردم به اضافه یکی ازونا که هدیه‌ی خودمه.

یکم. 

ما توی خاندان‌مون اصلا تولد گرفتن برای بزرگسالا نداریم غیر موارد نادر. دیگه نوبت به هدیه دادنم نمی‌رسه قاعدتا. وقتی پسرخاله‌ی 16ساله‌م توی مهمونی با 3 جلد کتاب اومد جلوم گفت آقامهدی تولدت مبارک،واقعا غافلگیر شدم! وقتی دیدم 2تا از کتابا همونایی بوده که دنبالشون بودم و به هردلیلی نگرفتمشون، بیشتر غافلگیر شدم. پشتِ این هدیه‌های خوب، گفتگوها و گپ‌های پراکنده‌ی من و پسرخاله بود پیرامون ادبیات و شعری که تازه بهش علاقه‌مند شده بود. تلاش کرده بودم بهش انگیزه بدم بدون توجه به نگاه و خواسته‌ی دیگران، به علاقه‌ و استعداد خودش بها بده.

با یه زرنگی قابل توجه، از لابه‌لای حرفا فهمیده بود چه کتابایی بگیره. 

 

دوم.

پشتِ انتخاب مسیرِ هر آدمی، کلی انگیزه و دغدغه و هدف و برنامه و دلیل عقلی و حسی هست. برای یه طلبه، این قضیه به شدت پر رنگ‌تره و وسواس بیشتری خرجش شده. قبل ورود به رسانه و تصویر؛‌ دوست طلبه‌ای داشتم و باهم شبانه‌روز مباحثه می‌کردیم که "چرا ورود به رسانه‌‌ی تصویری؟". اگه رسانه‌ی تصویری آره،"چه نوع رسانه‌ای؟ سینما؟مستند؟خبر و گزارش؟چی؟". من نوپا بودم و به شدت مرعوب غرب و سینما و رسانه‌ش. و دوستم به شدت آرمانی و مخالف بالا و پایین غرب؛ من می‌گفتم ورود بدون پیش‌فرض بخاطر اینکه بنیانش اونجاست، اون می‌گفت شروع از صفر بخاطر ماهیت نفسانی و شیطانی سینمای غرب. دیدگاه‌های صفر و صدی ما درهم آمیخته شد و به جاهای خوبی رسید. دوستم پیگیر سینمای غرب شد و منم با احتیاط و مرزبندی وارد ماجرا شدم. سرانجام اون مباحثه‌ها، هدیه‌ی این کتاب عرفانی بود از طرف دوست شفیق. از محفل‌های خصوصی شهیدآوینی نقل شده بود که به بچه‌انقلابیا توصیه کرده قبل اینکه دوربین دست بگیرن این کتاب رو بخونن. علیرغم علاقه‌ی قلبی‌م به شهید دردانه، نسبت به این توصیه‌‌ش، گارد داشتم. تا وقتی که وارد ماجرا شدم و به ژرفای حرفش رسیدم. کتاب، کتاب سنگینیه و حتی غیرقابل هضم. ولی عجیب، دنیای آدم رو بزرگ می‌کنه!

فقط ابتدای نوشته‌ رو دریابید! «تقدیم به برادر مبارز روشنفکر مسلمان...».

سوم. "هدیه‌ی پر زحمت خودم".

سه روز رفتم نمایشگاه، فقط برای اینکه اینو بخرم. هربار می‌گفتن چاپ جدیده و هنوز نیومده. هربار وعده و وعید که میاد. بار آخر گفتن تا اومد تموم شد! مسئول اصلی غرفه‌ی نشر چشمه دیگه دغدغه‌ی جدی پیدا کرد و برام یه نسخه کنار گذاشت.

«گزیده‌ی متون منثور کهن» یا تنها کاری که باعث شد با محمود دولت‌آبادی ارتباط برقرار کنم!

-----------------------------------------------------------------------------------

*به دعوت هولدن

۲۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۰۱
مهدی

«روز خوش سربازی با همکار جدید»

یه جمله نسبتا طلایی هست که به میمِ عزیز زیاد گفتمش. «اونقدری که بچه‌ برام مهمه، زن برام مهم نیست» یا یه کم عربستانی‌تر:‌ «زن خوبه برای بچه». تا خانما مثلِ میمِ عزیز بلاکم نکردن از شوخی بگذریم...عارضم به خدمتتون که حقیر، علاقه‌ی وافر و حتی وافلی به بچه‌‌های کوچیک دارم. غریبه و آشنا هم نداره، اگه فرصت بده رفیق میشم با همه بچه‌های کوچیکِ دنیا. حتی از الان تصور می‌کنم که هرشب با چه کیفیتی با پسرم کشتی می‌گیرم و با دخترم عروسک‌بازی می‌کنم. مگه اینکه اونموقع همه چیز مجازی شده باشه که کلا پدر و مادر نقش خاصی توی زندگی بچه‌ها نداشته باشن. که هیچ بعیدم نیست!

امروز یه همکار جدید اومد توی دفترمون که شیرین‌زبونیش خستگی کار رو از تن‌م رُبایش کرد! هم اسم خودم بود و مثل خودم شیرین زبون! D:

ازینکه برای تک‌تک سوال‌پیچ‌ها و حرفام، جوابای مخصوص خودشو داشت کیف می‌کردم. ازش پرسیدم "چندسالته؟" گفت "سیس!" "چند؟" ، "سیس!" پرسیدم "من چندسالمه؟" گفت "هست به نظر می‌رسه" بعدِ خنده‌ی فراوان پرسیدم "استقلال چندتا گل خورد" گفت "همون آبیه که کچله؟" بعدِ قهقهه زدنم گفت "سیس تا!"

بعد باهم نقاشی کشیدیم روی تابلویی که برنامه‌ی کاری من بود مثلا! بعد پاستیل خوردیم. بعد سلفی گرفتیم. بعد که ساعت کاری پر بارم با این همکار جدید تموم شد و خواستم برم وایساد جلو در دفتر، گفت نمیذارم بری! این شد که نیم‌ساعت اضافه نشستم تا ایشون به شرط اینکه بعدا برم خونه‌شون رضایت بده تا برم خونه مون.

توضیح اضافه: پدرش روحانیه،توی دفتر با رئیس جلسه کاری داشتن. منم با ایشون جلسه گرفتم.

۳۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
مهدی

- شاید بهتر باشه داد بزنی! جدی میگم...دوسال مشاوره رفتم و اصلا فایده ای نداشت،به جاش 5 دقیقه داد زدم و کلی حالم بهتر شد!

  فیزیکیه،انگار یه چیزی توی بدنت گیر کرده،جدی میگم!

 

+ فیلم خوب

موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۳
مهدی

رفته بودن مشهد. بگذریم ازینکه این چندشب تنهایی توی خونه،برعکس تصورم اصلا خوش نگذشت! مخصوصا وقت خواب.

وقتی از سرکار(بخونید محل خدمت) برگشتم خونه،رفته بودن. خواهر کوچیکه یادداشت گذاشته بود روی میزم. وارد فاز جدید از کاغذ‌بازی شده که هر سری با سری قبلش متفاوت میشه:

 

 «آن بخوان»؟؟ یا خیلی عجله‌ای نوشته! یا خیلی عجله داشته!

از راه رسیده بودم،حال و اعصاب کافی نداشتم. اما سبز و خرّم شدم. رفتم سراغ وایت برد. تخته‌ای که توی پذیرایی مستقره و محل محاسبه‌ها و تحلیل‌‌های علمی پدرخان و نقاشی‌ها و مکتوبات خواهرکوچیکه‌ست:

خطش خیلی بهتر شده!‌ اما همچنان متواضعانه از بد بودنش عذرخواهی می‌کنه! قلب با جمله‌ی زیرش دیگه تبدیل به امضاش شده. «ببخشید بلد نیستم قلب بکشم» ولی دوتا کشیده!

--

امشب برگشتن. خستگی از سر و روشون می‌بارید. پدرخان با کلافگی گفت: چه مشهدی رفتیم و اومدیم این سری! بعد تعریف کرد که دم گیت ورود، یهو اعلام کردن بلیطای شما کنسل شده!‌ با شناختی که از پدرخان دارم شک نداشتم قیامت رو آورده بوده جلوی چشم همه اهالی فرودگاه! تا اینکه خواهر کوچیکه شروع کرد: «وای مهدی! نمیدونی چی شد! یه آژانس شیشه‌ای داشتیم اونجا! فقط اسلحه نداشتیم! باقیش عین آژانس شیشه‌ای1 بود!»

غش کردم از خنده! با اسم یه فیلم،کل ماجرا رو برام تصویر کرد! 

عادل‌‌‌طور بهش گفتم: چچچققدر خووبی تو آخه!

---

1: طبق گزارش واصله؛ حضرتشان،پس از اینکه متوجه می‌شوند بلیط‌هایشان بدون هیچ دلیل و اعلام قبلی کنسل شده و هیچ‌کس پاسخگویشان نیست، سطل آشغال‌های نزدیک گیت ورود را برداشته‌اند و گذشته‌اند روی ریل حمل چمدان‌ها. بعد، خودشان رفته‌اند آن رو ایستاده‌اند و گفته‌اند نمی‌گذارند هیچ‌کس سوار هیچ هواپیمایی بشود. جماعتی که بلیط‌هایشان کنسل شده بوده بعد از چند دقیقه هاج و واج ماندن؛ از این اعتراض مدنی،حمایت همه جانبه می‌کنند. گزارش‌ها حاکی است که در این میان، خواهر و میمِ عزیز،از خنده روده‌بُر شده بودند! سرانجام، همه‌ی گیتی‌ها و حراستی‌ها بسیج می‌شوند تا بلیط خانواده‌ی حضرت را جور کنند. و در آخر،حضرتشان سوار همان هواپیمایی که سهم‌شان بوده،حق‌شان بوده و حتی عشق‌شان بوده می‌شوند. بله! حق گرفتنی‌ست! نگارنده،حسرت می‌خورد که به حضرتشان نرفته است!

۲۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۵
مهدی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۳
مهدی

بعضی لحظه‌ها هست که می‌خوای درجا سجده‌ی شکر بجا بیاری. یه وقتی کسی بیماری خاصی داره یا تصادف ناجوری کرده و با حال بدی روی تخت افتاده، پیش خودتو خدای خودت میگی شُکر که جای فلانی نیستم! یه وقتی هم سر میز افطار هستی، همون اولاش که همه بدون مکث درحال خوردن و نوشیدنن..._ راستش مونده بودم چجوری دلسوزی کنم. یا چجوری نخندم! یا چجوری هیچ کاری نکنم که بهترین کار بود! پیش خودم می‌گفتم کاش میزهای تالار رو بزرگ‌تر می‌ساختن! که آدمایی که روبروی هم نشستن از هم دورتر باشن! یا ساعتی داشتم که زمان رو ببره عقب یا جلو! تا شاید شوهرعمه‌ کمتر خجالت بکشه! _ ...همش توی 1 ثانیه اتفاق افتاد. شوهرعمه‌ی بازنشسته‌ی سن و سال‌دار قصه‌ی ما، لقمه‌ی بزرگِ نون پنیر سبزی رو گذاشت توی دهنش. یه قُلُپ چایی خورد. و فریز شد. سرخ شد. باد کرد! سرخ‌تر شد و بووووم! _ سرفه کرد سرفه کردنی! _ انقدر سریع بود که دستاش به جلوی صورتش نرسیدن. انقدر محکم بود که سر و کمرش پرت شد جلو! و هرچی توی دهنش بود و نبود...و هرچی که بود و نبود! پاشید به روبرویی‌ها و بغلی‌ها! روی زمین، روی میز. و حتی‌ زیر میز! یه جور انفجار بود که توی یه لحظه اتفاق افتاد و تا چند لحظه بعد، ترکش‌هاش تلفات می‌گرفتن! اما ازین لحظه‌ها بدتر هم داشتیم. همه‌ی اعضای میز،من،پدر،پسرعمه، و یه آقای دیگه، به مدت کاملا مُعَینی پوکر فیس بودیم و مبهوت. پدرم که دقیقا روبروی شوهرعمه نشسته بود حال پوکر فیسش غلیظ‌تر بود! قاشق سوپش رو توی هوا معلق نگه‌داشته بود و به سر و وضعش نگاه می‌کرد. به شخصه یه تیکه نون پنیر سبزی مچاله شده رو می‌دیدم که از گوشه‌ی پیشونی قشنگش سُر می‌خورد و می‌اومد پایین! جرئت نداشتم به خودم نگاه کنم. و الا یا از گریه میمردم یا از خنده! لحظات بعدی رو آروم‌تر سپری کردیم. هرکسی دستمال دستش گرفته بود و محصولات تراریخته‌ی شوهرعمه رو از رو‌ی میز و روی خودش برداشت می‌کرد. هیچ بشقاب و کاسه و لیوانی برداشته نمیشد مگر اینکه زیرش آثاری از حمله‌ی زهردار شوهرعمه رویت می‌شد! شوهرعمه که پوست و روی سفیدی داره،بدون پشیزی اغراق، رنگ لبو شده بود. فکر می‌کنید غیر این واکنش طبیعی بدن، چه واکنشی داشت؟ لابلای مُشتی دستمال کاغذی که دیر به جلوی صورتش رسونده بودن، خیلی ریز و کم صدا گفت "ببخ..ش..ید"؛ صداش انگار از ته ته ته چاه بود! یه بغض عمیق احسان علیخانی‌واری توی گلوش بود که هی بهش میگفت « تو واقعا اون حجم عظیم لقمه نون پنیر سبزی با چایی شیرین رو تف کردی توی صورت فامیلات؟ خیلی سخت بود نه؟». اون شب اگرچه هیچ کدوم از اعضای اون میز تالار،افطاری درست درمونی نکردن. اگرچه من از فشار زیاد برای نخندیدن، پهلو درد و شکم درد شدم. اما خدای خوبم رو شکر کردم که جای شوهرعمه‌م نبودم. خدایا بازم ممنون!

تنها تصویر موجود از لحظه‌ی وقوع حادثه

-----------------------------------------------------------------------------------------------

شاد باشید!

نماز و روزه‌های همگی قبول!

پیشاپیش عیدتون مبارک!

۲۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۲:۳۱
مهدی

این چالش رو موقعی راه انداختن که اسلام دست و دهن من رو بسته. وگرنه با مساحت زیستم خیلی‌ها رو زخمی می‌کردم تا حق عنوان ادا بشه.

اجازه بدید از قدیمی‌ترین و فعال‌‌ترین عضو شروع کنم. همون که روش نوشته «دهمین...». کارت متروی منه که نزدیک ده‌ساله، همه جا و همه وقت توی جیبم بوده و توی تهران جابجام کرده! تازگی‌ها از نفس افتاده و روی دستگاه، خوب نمی‌زنه. خودشم میگه داداش! 10 سال پیش 2تومن دادی ما رو خریدی، 20 میلیون از ما کار کشیدی! بازم دلم نمیاد با این سوئیچی‌های سوسولی جدید عوضش کنم.

نخ دندان! با من چه کردی که عشق نکرد! هم‌دمِ شب‌ها و سحرهای دهان من! اگه خانواده ازینجا رد نمیشد واضح‌تر توضیح میدادم میزان علاقه‌م رو بهش. اون ساعت پلاستیکی، قرار بود دستبند سلامتی/ورزشی باشه. مشتری دائمش شدم و ساعت مچی‌ رو تقریبا برای همیشه کنار گذاشتم!(آگهی بازرگانی شد!) هر روز خیلی جدی ازش می‌پرسم آخه از کجا فهمیدی دیشب چقدر عمیق خوابیدم! تازگی‌‌ها ویبره‌ی تذکرش بابت یک ساعت یک جا نشستن رو قطع کردم،رو مخ بود مخصوصا سر کار،اونم گفت به کفشم! منظورش کفش ورزشی‌م بود،چون می‌دونه به اندازه کافی، توی هفته فوتبال بازی می‌کنم و سلامتیم در خطر نیست. لنگه‌ی چپ هم که به توضیح نیازی نداره. اون شماره 9ی هم که گوشه کادر،دلبری می‌کنه شُرت ورزشی بنده‌ست! خواستم یادآوری کنم بعضی‌ها عکس با شرت ورزشی ندارن ولی رئیس فدراسیون فوتبال میشن! واقعیتش هفته‌‌ی بدون فوتبال برای من،هفته سست و بی‌رنگ و لعابیه. حتی اگه با همراهی این هندزفیری سبزآبی پرماجرا، هر روز هفته رو توی مترو فیلم دیده باشم. اون هارد رو اینطوری دم دستی نگاه نکنین! به چشم فاخرترین هارد جهان سینما که گلچینی از آثار 40 کارگردان مطرح رو توی خودش جا داده، بنگریدش! کتابه رو هم به چیز خاصی ننگرید! کی توی ماه رمضون حال داره کتاب بخونه آخه! فقط اینکه یک ماهه خریدمش و یه ماهه روی میزمه و یه ماهه صفحه سومم!

همین! از یه سرباز که بهترین ساعت‌های عمرش پشت میز می‌گذره،توقع بیشتری دارین؟ همینم بسی زیاد بود. راستش اگه اسلام دست و دهنم رو باز گذاشته بودم چیز بیشتری برای عرضه نداشتم!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* چالشی که نارخاتون دعوت کرده بود. من اکثرتون رو دعوت می‌کنم! :| دوست داشتین شرکت کنین. البته اگه مث من به قحطی پُست نخوردین.

۳۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۲
مهدی

پارک شهر، سفره‌خونه‌ی خلوت و دنجی داشت. پاتوق شنبه‌های ما بود. روی تخت لم داده بودیم و کنار لقمه‌های املت، پرتقال نعناع دود می‌کردیم و می‌فرستادیم هوا. یکهو صدای مهیبی آمد و شیشه‌ها لرزید،ساختمان لرزید، و دل ما لرزید. فکر می‌کردیم زلزله‌ست،یا جایی گاز ترکیده؛ عیش‌مان از نوش درآمد. وقتی عصر رسیدم خانه خبرش را از تلویزیون دیدم. زلزله نبود،گاز نبود،آزمایش موشک بود! حسن طهرانی مقدم* بود. قهرمانی که حالا از گمنامی در آمده بود. وقتی ما در حال و هوای عشق،دود قلیان می‌فرستادیم هوا،ایشان موشک می‌فرستاد هوا؛ نه برای هوای خودش،برای هوای من، برای عشق و حال من،برای آرامش من.

حتم دارم دیشب آن بالابالاها همین شکلی لبخند زده‌ای!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*«فقط انسان‌های ضعیف،به اندازه امکانات‌شان کار می‌کنند».

بهتر ازین نمی‌تونستی بزنی توی برجکم!

موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۱
مهدی

یکم.

دورهمی فصلی فامیل بود. بعد افطار، یکی از جوانان همیشه در صحنه‌ی متلک‌پرانی(!) رو بهم گفت؛ «می‌بینم که از مدافع حرم در سوریه رسیدید به مدافع حرم امام خمینی در تهران». پیش از  آنکه جوابی بدهم دلم سوخت. حیفم آمد از این متلک درستی که در جای نادرست به کار گرفته شد. به من انداخته شد که جز حرف و حرف، کاری در این راه نکرده‌ام. این متلک درست،شایسته‌ی آنهایی بود که برای مام وطن خون داده‌اند و جان. نه من که مثل همین متلک‌پران‌های توئیت‌باز بوده‌ام ولاغیر! 

دوم.

ساعت کاری تموم شده بود و می‌خواستم از دفتر بزنم بیرون. رئیس لم داده بود روی صندلی. گوشی به دست بهم گفت: «خب آقای سیدمهدی! اسکی هم که میری!» فهمیدم عکس تلگرامم رو دیده؛ گفتم «اختیار دارید! فعلا که اسکی به ما میره!» خندید گفت «نه دیگه! این چوب اسکیه چیه دستت! دیزین رفتی؟ ما رو هم ببر خب!» گفتم «نه حاج‌آقا! اونا باتوم کوه‌نوردیه. اونجا هم توچاله! برنامه‌ی ما هم سنگینه ایشاللا تفریحی بود باهم میریم»...یه چشم غره‌ی ریزی کرد و (...!) نمیدونم چه اصراریه که نسل قبلی و قبل‌تر هم‌چنان می‌خواد اثبات کنه هنوز جوونه و خیلی جلوتر! خدا میدونه اگه جلوش رو نگرفته بودم وسط دفتر، یه هلی‌کوپتری و آبدولاچگی میزد که بگه هنوز قبراقه و سرحال. سر همین چند جمله مجبور شدم نیم‌ساعت بیشتر بمونم تا خاطرات مربوط به دقت بالای ایشون در تیراندازی رو بشنوم!

سوم.

ماه رمضون امسال برای من درک گرسنگی و تشنگی نبود؛ بلکه عبور هر روز، از کنار درخت پر بار کوچه بود با شاتوت های غلیظ و پر رنگش! میوه‌ی روی درخت، برای من خیلی خیلی جذابه! به خودم اومدم و متوجه شدم چند ثانیه است مثل گربه ای شدم که بی حرکت، خیره شده به گنجشک روی درخت! آه ازون لحظه‌ای که متوجه شدم گربه‌ای همون نزدیکی داره شاتوت رسیده‌ای رو مزه‌مزه می‌کنه. پس کجا رفت عبادت حیوانات؟‌ کجاس حیای گربه؟ انصافا جا نداشت با دمپایی دنبالش کنم روزه‌خوار در ملأ عام رو؟ اصلا گربه‌ای که شاتوت می‌خوره همون بهتر که بره زیر ماشین! ایشاللا با هرکی خواست جفت بشه دوتا پنجول بکشه تو صورتش بگه پییییف! بوی آشغال میدی!

حالا فهمیدین میوه روی درخت چقدر برام جذابه؟ :|

چهارم.

دوست دانشگاه هنری‌ای دارم که تلاش مخلصانه‌ و مجاهدانه‌ای میکنه برای گیاهخوار کردن اطرافیانش. چند روز پیش به مناسبت ایام‌الله جهانی محیط زیست، تورش افتاد توی تلگرام من. خیلی خودمو نگه داشتم تا مواضع متعصبانه‌م روی لذت کله پاچه، دنیای بی‌کران آبگوشت و پدیده‌ای به نام سیراب شیردون رو اعلام نکنم. وقتی دید آمار و ارقامش درباره‌ی اینکه پرورش هر گاو و گوسفند چقدر گالن آب مصرف میکنه و چقدر زمین رو نابود میکنه، روی من گوشت‌خوار(!) کارکرد نداره، رو آورد به احساس. گفت چجوری دلت میاد یه جاندار رو بکشی و بخوری؟ گوسفند و گاو به اون نازی رو! گفتم خب گیاهم جانداره! چجوری دلت میاد یه سیب لبنانی رو از درخت بکنی و گاز بزنی و با دندونات تیکه تیکه کنی؟

بلاک شدم! :|

۳۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۰
مهدی

این پُست، برای اون عزیزی که خصوصی گفتن چرا دیگه از خواهرکوچولوت چیزی نمی‌نویسی. اتفاقا می‌خواستم بنویسم از حرکت فوق‌العاده‌ای که توی مراسم افطاری عمو انجام داد. ولی لازمه‌ش توضیحاتی بود که از بیان‌شون معذور بودم... تا رسیدیم به این چند شب‌ِ والیبالی.

از بازی اول ایران، گیر داده به من و همه‌ی خانواده، میگه «مهدی شبیه میلاد عبادی‌پوره!» بهش گفتم «ترجیح میدم شبیه مرندی باشم تا عبادی‌پور!» بازم اصرار پشت اصرار! به پدر و میمِ عزیز و پسرخاله و خاله و هرکسی که ناظر بازی بوده هم گفت که میلاد شبیه مهدیه!  امشب که خوب بازی کرده میگه «ببین چقدر خوبه میلاد! اصلا ازین به بعد به جای مهدی صدات میزنیم میلاد!» بعد نشسته کنار دستم و با هر امتیاز ایران، بغل گوشم صدا می‌زنه «آفرین میلاد! میلاد! میلاد!». میدونید برای آدمی مثل من که مسابقه‌های ورزشی زنده رو باید با دقت و توی سکوت نسبی ببینه، خیلی دشواره صبوری توی این شرایط! با یه «اه» کوچولو از کنارش بلند شدم و رفتم روی مبل نشستم و ادامه بازی رو نگاه کردم. نزدیکای پایان ست و امتیازهای حساس بود که میلادشون یه امتیاز سرویس گرفت و خواهرکوچیکه با یه پرش از روی میز پذیرایی، شیرجه اومد توی بغلم‌ُ جیغ زد«میلاااااااد»! تا خودمون رو جمع و جور کنیم ایران امیتازای بعدی رو هم گرفت و بازی تموم شد. بعد انگار که موید قوی پیدا کرده، اومده جلوم وایساده میگه: «حالا که ایران برد دیگه قبول کن شبیه میلاد عبادی‌پوری!».

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: از سامان فائزی درخواست دارم یه شادی بعد از گل، توی صورت میلاد عبادی‌پور هم بره!

این آهنگه که بعد بُرد پخش کردن چی بود؟ آهنگ کم‌شاد مخصوص شام رحلت امام؟ الان صداوسیما نگران روح امامه یا چی؟

چه رنجی کشیده مسئول آرشیو شبکه ورزش که یه ترانه‌ی ملی کم‌شاد پیدا کنه!

۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۱
مهدی