سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و تحویل پیرمرد واکسی می‌دهم. کفش‌های نفر قبلی _ مرد کت شلواری ریش پرفسوری _ را جفت می‌کند جلوی پایش و می‌گوید: خبردار شدی بنزین رو کردن 800 تومن؟ مرد کت شلواری با مکث می‌گوید نه، 1200 تومن میخوان بکنن. پیرمرد واکسی با جدیت ادامه می‌دهد: نه بابا! مردم که اعتراض کردن ریختن تو خیابون... اینا بنزین رو کردن 800 . مرد کت شلواری با تعجب می‌گوید: مگه میشه چیزی توی این مملکت ارزون بشه؟ پیرمرد: 800 شده بابا،بخاطر شلوغیا. مرد کت شلواری «عجبی» می‌گوید، کفش‌هایش را می‌پوشد و می‌رود. پیرمرد واکسی لنگه‌ی کفش من را روی پایش می‌گذارد و می‌زند زیر خنده، می‌خندد و رو بهم می‌گوید: می‌بینی مردم چه ساده‌ن؟ بهش میگم بنزین شده 800 باور میکنه. اینا خودشون دولتی‌ن مثلا! (می‌خندد) می‌خندم. آن طرف پیاده‌رو می‌ایستم تا ولیعصر شلوغ را بهتر ببینم. پیرمرد واکسی صدایم می‌کند. نگاهش می‌کنم،می‌خواهد چیزی بگوید...می‌روم سمتش. می‌گوید اون مرده رو می‌بینی نشسته روی زمین سیگار می‌کشه؟ الکی خودشو میزنه به مریضی مردم بهش پول بدن. بعد مردم فیلم می‌گیرن من و تو نشونش میدن. چند روز پیش کنار من بود. منم نشون داد من و تو ، دیدی؟ می‌خندم می‌گویم نه کی نشون داد؟ ‌می‌گوید مهم نیست؛ که چی آخه فیلم می‌گیرن؟ برای چی میفرستن برای اونا؟ که دنیا چی رو ببینن؟ مسخره‌بازی!  

۱۶ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۳:۰۶
مهدی

                

|

اینجا، زمان به کندی می‌گذرد. اینجا، هنگامی که عقربه‌ی کوچک ساعت، روی 4 می‌رود قلب به خوف و رجا می‌تپد. امید به رهایی از حبس هشت ساعته و اضطراب از رئیسی که گاه و بی‌گاه هوس می‌کند با سپردن_تراشیدن کاری در دقیقه‌های انتهایی، دیر آمدن خودش را جبران کند. برای او مبرهن است ساعتی که در محل خدمت_حبس حضور نداشته، سربازان_اسیرانِ او بی‌کار و بی‌عار بوده‌اند و خدای ناکرده به خوشی گذرانده‌اند. اینجا، زمان به کندی می‌گذرد حتی در آن دقیقه‌های سبک‌بالی که رئیس حضور فیزیکی ندارد و با دیگر سربازها به خاطره‌گویی،تماشای کلیپ،پانتومیم و گوش دادن به موسیقی می‌گذرانیم. هر زنگ تلفن_خصوصا اگر رئیس پشت خط باشد_ کافی است تا مستی از سرمان بپرد. تماس‌های دیگری که معمولا از دفترمرکزی گرفته می‌شود، ما _ چهار سرباز _ را مشغول تحلیل می‌کند که فلانی چرا زنگ زده و چه گفته و دنبال چه بوده. در هرتشکیلاتی که «سرباز» باشد «داستان» شنیدنی بسیار است!

||

رئیس، منبع بزرگی از تناقض‌ها... چرا می‌گویم رئیس؟ چون او را نه آخوندی ملبس می‌بینم نه مدیری با تدبیر، در حالی که ظاهرش چنین می‌نماید. او اشتباهی‌ترین آدم در اشتباهی‌ترین جای ممکن است! مشاهده‌ی رفتار و عملکرد چندین ماهه‌ی او در کسوت یک مدیر_رئیسِ فرهنگی، پاسخ سوال‌های چندین ساله‌ام را داده است که چرا فرهنگ و دین این مملکت، به زوال رفته است. می‌گویم رئیس، چون مرا همواره یاد این کاراکتر سینمایی می‌اندازد. او منبع بزرگی از تناقض‌هاست.

|||

دیگر سربازها از لحن گفتگوهای من با او تعجب می‌کنند. می‌گویم باور کنید دست خودم نیست! فقط وقتی حالم خیلی بد می‌شود زبانم نیش‌دار می‌شود. آن روز که پس از دو هفته‌ی کاری سنگین، پروژه‌ای مناسبتی_مذهبی را با هفت ساعت و نیم کار مفید، سر موعد مقرر تحویل دادم؛ پس از آن که شبکه3 نمونه را دیده بود و گفته بود کار را پخش می‌کند، کم مانده بود از ذوق دهانش کف کند! در طول مدیریت 5ساله‌اش همچین خروجی‌ای بی‌سابقه بود. اما همان روز توی چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «خب! کار جدید رو شروع کنیم»! سپس جوابِ چشم‌های وغ‌زده‌ و خسته‌ی من را اینگونه داد: «این یکی را ساختیم تا به فلانی(یکی از کارکنان دفترمرکزی که خام پروژه متعلق به او بود*) حال بدهیم!». آن هنگام، هیچ نگفتم و به محض پایان ساعت کاری بیرون زدم. فردا صبحش که زنگ زد و گفت کار جدید را شروع کردی یا نه، بی‌معطلی گفتم فقط همین اولش بهم بگو قرار است به کی حال بدهیم تکلیفم را بدانم! عصبانی شد و نصفه فریادی زد و گفت به من متلک ننداز! گفتم حرف خودِ شماست! غیر اینه؟ علی.خ، سرباز لیسانسه که کارهای اداری دست اوست توی سر خودش می‌زد،تلفن که قطع شد آمد توی اتاقم و با تعجب خنده‌ناکی پرسید واقعا با "حاج آقا" صحبت می‌کردی؟ تکیه‌ی محکمی به پشتی صندلی دادم و گفتم«باور کن دست خودم نیست!».

|||

علی.خ که معرفی شد، عکاسی می‌کند. علی،ر ، سرباز دیپلمه که کارهای نظافتی بر عهده‌ی اوست توی مهرسازی کار می‌کرده و درآمد خوبی داشته. جواد.ش که تازه به جمع ما پیوسته فوق‌لیسانس دارد و مغازه‌ی کامپیوتری. من هم بین اینها به اصطلاح،ارشد هستم چون بیشترین سابقه خدمت را دارم. در جمع ما کسی بالاتر یا پایین‌تر نیست،چون همه‌ی ما فقط یک هدف داریم: «رهایی». اینجا زمان به کندی می‌گذرد ولی می‌گذرد...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------  

*مجموعه فیلم‌هایی از مصاحبه‌های مردمی که با دوربینی با کیفیت بالا گرفته شده بود اما در بُعد فنی کاملا بی‌کیفیت و ضعیف و ناشیانه،که فقط با

یک تدوین پر زحمت میشد کار متوسطی ازش درآورد. 

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۸
مهدی

سال‌های سال گذشته از زمانی که نوار vhs فیلم غلاف تمام فلزی(Full Metal Jacket) رو از ویدیو کلوپ کرایه کردم و پنهانی نشستم پای فیلمی که به معنای واقعی کلمه، جادوم می‌کرد. فعل استمراری برای اینکه هنوز وقتی هوس می‌کنم محسور به فیلم بشم این شعبده‌بازی تکرارنشدنی استنلی کوبریک رو تماشا می‌کنم. تا اینکه چند روز پیش توی لیستم متوجه فیلم مهمی شدم که به طرز ناگواری از دیده شدن افتاده؛جوخه (Platoon) محصول 1986 هالیوود. از پوستر کاملا عیان بود که درباره جنگ ویتنامه. وقتی فیلم شروع شد با دیدن سلاح و فرم لباس نظامی‌های آمریکایی، بی‌درنگ یاد غلاف... افتادم. قلقلک عجیبی همه وجودم رو گرفته بود و حس می‌کردم دارم فیلمی رو می‌بینم که از دیدنش «واقعی» و «حقیقی» لذت می‌برم. و طبق معمول بعد از پایان فیلم، سرچ می‌کردم تا بیشتر و بیشتر درباره جنگ ویتنام بدونم. حالا فهمم گرفته ارتباط من با این فیلم‌ها «صرفا برای فیلم» یا «تم جنگ» نیست، بلکه رابطه فرامتنی و بیرون از قابی با هرفیلمی دارم که با شفافیت و بدون پرده به «جنگ ویتنام» پرداخته باشه. برای همین وقتی از خوب‌های با تم جنگ و ضدجنگ حرف می‌زنم بی‌درنگ یاد راننده تاکسی(Taxi Driver)،اینک آخرالزمان(Apocalypto Now)،متولدچهارم جولای(Born on the Fourth of July) می‌افتم. اما چرا؟ چون توی همه‌ی اینها سربازهای آمریکایی چه در جنگ چه پس از جنگ، به خاک و خون کشیده میشن؟ چون واقعیت‌های وحشتناکی از کشتار وحشیانه مردم و زنان و کودکان بی‌گناه رو نشون میدن؟ چون به فضاحت کشیده شدن آمریکا به عنوان قوی‌ترین ارتش نظامی دنیا در برابر نیروهای ضعیف و کم تجهیزات ویتنامی رو نمایش میدن؟ چون در لایه‌های زیرین خودشون فریاد میزنن که «این جنگ به توچه»؟ بله! می‌تونه همه‌ی اینها که توی خودآگاه و ناخودآگاه ضدآمریکایی نهفته‌ن باشه به اضافه‌ی «صداقت هنرمندانه‌ی هنرمند». الیور استون، کارگردان جوخه از شرکت‌کننده‌های در جنگ ویتنام بوده؛ اون می‌تونسته با جریان آب حرکت کنه و برابر با فضای آن‌موقع هالیوود،از جنگی که سراسر ناجوانمردی و خشونت و ظلم محض بوده، قهرمان‌سازی کنه و حق رو وارونه جلوه بده(کما اینکه سری فیلمهای بسیاری ساخته شد از جمله رمبو) اما نه تنها این کار رو نمی‌کنه، بلکه بی پرده به جنایت‌های جنگی نیروهای آمریکایی، و البته اثر روانی مخربی که جنگ، روی اونها میذاره، می‌پردازه. و واقعیتی رو به تصویر میکشه که خودش شاهد و تحت تاثیر اون بوده نه تصویر و داستانی که سران و سردمداران آمریکایی جنگ‌طلب میخوان. نتیجه‌ی این صداقت هم می‌شود فیلمی که ماندگار است و همچنان پس از سی سال از آن صحبت می‌شود. 

پ.ن: این یک پست صادقانه نیست.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۱۲:۰۱
مهدی

به دارالحکومه که رسید، بی‌درنگ کسی را به مسجد فرستاد. فرستاده‌ی علی(علیه‌السلام) در قاب درِ مسجد ایستاد و فریاد زد: اِجِب مولاک(مولایت را اجابت کن). ابوالاسود دوئلی، برخاست و خود را به دارالحکومه رساند. از علی(علیه‌السلام) شنید: از این ساعت، تو قاضی بصره نیستی. ابوالاسود، مات و مبهوت پرسید: خیانت کرده‌ام یا جنایت؟ فرمود: هیچ کدام. پرسید: من شیخ بصری‌ها بودم، مرا جایگاه قضا دادی، اکنون به کدامین جرم، مسند قضا را از من که تو را همه‌ی عمر، مدح گفته‌ام،می‌گیری؟ فرمود: از کنار مسجد می‌گذشتم. تو را دیدم که با مردی متهم، سخن می‌گفتی و جرم‌های او را می‌شمردی، صدای تو بلندتر از صدای او بود. والسلام.

۱۷ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۶
مهدی

 این تکلف‌های من در شعر من

  کلّمینی یا حمیرای من است

حمیرا لقب عایشه، همسر جوان و سر زبان‌دارِ پیامبر است. بنابر روایتی که معتبر هم نیست، پیامبر گاهی از عایشه

می‌خواسته است که با او سخن بگوید که او را چنان مشغول سر و همسر کند تا گریبانش را از دست بی‌تابی‌های روح بیرون آورد. میبدی می‌نویسد: «رسول خدا گاه بودی که در مکاشفات،کاری عظیم بر وی درآمدی که قالب وی طاقت آن نداشتی، به عایشه گفتی: کلّمینی یا عائشه.» یعنی «با من سخن بگو». مرا به خود مشغول کن که از جدال روح بی‌قرار با تن پابسته خسته‌ام.

از تناقض‌های دل، پشتم شکست       بر سرم جانا بیا می‌مال دست

دست خود را از سر من برمدار               بی‌قرارم بی‌قرام بی‌قرار

شاعران بسیاری با علم به ضعف سند در این روایت، از آن استفاده‌های هنری کرده‌اند؛ اما خوب‌ترین شعری که با این روایت گفته شده همان است که کمال خُجندی، سروده؛ این تکلف‌های من در شعر من،کلّمینی یا حمیرای من است

بیت شگفت‌آوری‌ست! معاشقه با تکلف! از زحمت شاعری، معشوقه ساختن! قافیه‌اندیشی برای گمراه کردن دل! سرگردانی روح ‌را با سرگرمی علمی مهار کردن! یعنی من خود را در شعر به تکلف می‌اندازم، به خود زحمت شاعری می‌دهم،تا دلم را ّبه چیزی مشغول کنم، تا از درد و رنج اصلی غافل بشوم. شعر و شاعری کمال خجندی،راهی بوده است برای فرار از تلاطم‌های بی‌امان روح و دردهایی که پوست را می‌کندند. او خود را به قافیه و وزن آویخته بوده و به حمیرای شعر عشق می‌ورزیده تا حواس باطنی‌اش را پرت کند؛ مانند خشت‌زنی مجنون برای فراموش کردن لیلی؛ همچون شمردن برگ‌های باغ و ناله‌های زاغ در مثنوی؛ چونان میخانه‌گردی داش‌آکل و خودکشی صادق هدایت؛ مانند وبلاگ‌نویسی من و تو!

--------------------------

سلام، پس از مدت‌ها...

اکنون

شیشه‌ی پنجره را 

باران شست...

۲۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۲ ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۳۷
مهدی

رفته بودم از آقا غلام، برای ناهار ظهر، تافتون و دلستر بگیرم. تلویزیون 14 اینچی بالای یخچال، سخنرانی زنده رئیس جمهور توی صحن مجلس رو پخش میکرد. مثل همیشه بی‌توجه بودم. تا اینکه حضرت شیخ، جمله‌ی عنوان را با عتاب خاص خودش بیان کرد. وی از قول «خود» خطاب به آمریکایی که پیشنهاد مذاکره به شرقی‌ها داده بود، گفت: «مگر آنها دیوانه‌اند که بیایند با شما مذاکره کنند...!»

وی که منِ تافتون به دست را متحیر و آقا غلام سیگار به لب را حیران کرده بود، در بخش دیگر صحبتش گفت: «بدانید ما موشک را ساختیم، می‌سازیم و خواهیم ساخت!». 

یادم نمانده چقدر طول کشید تا من و آقا غلام، دست از نگاه :| و :| به یگدیگر برداریم! او خاکستر سیگارش را بتکاند، من هم پول را حساب کنم و بروم سرکارم.  

۳۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۷
مهدی

ما وبلاگ‌نویسا اگرچه گاهی، از کامنت‌های «ناشناسِ مزاحمِ یاوه‌گو» شکایت می‌کنیم. اما درون‌مون قلقلکی میشه از حضورشون حتی اگه مدام پرت و بلا ببافن در خصوص و عموم. اینا اگرچه وقتی دستای هرزشون رو روی کیبورد برهنه می‌کنن اثری ندارن جز نمایش کوچیک و حقیر بودن خودشون. اما توی حاشیه هستن و البته زندگی ما بدون حاشیه، جذاب نیست. بدون این بی‌هویت‌ها، تشخّص و هویت ما معنا و شکلی نداشته و نداره. پس می‌شه دوست‌شون داشت! با دُز دلسوزی که البته؛ ثمره‌ای به حالشون نداره. باشند و برقرار بمونند که حیات وبلاگ‌نویسی بدون اونها بیش از حد، با کلاس و فرهیخته‌ است.

                                                   

۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۲
مهدی

حوالی سال‌های دوم سوم؛ همان ایام نو شبابی که در کنار خرخوانی، شبانه روز دنبال رفیق‌بازی بودیم. محمدحسنی، با آن زبانش که از موهای بلند و همیشه مرتبش براق‌تر بود در جمع، خطابی به من کرد که تا روز آخر،فراموش نخواهم کرد. وی با لحنی بسیار فراستی‌پسند و درآمده گفت: «فلانی! تو  ج...ده‌ی رفاقتی!» القصه، اگرچه محمدحسنی برای بکار بردن آن واژه‌ی پلشت، از جانب حاضرین مقدس،محکوم شد و اگرچه تر که این را از حرصش بابت تحویل نگرفتن‌ها گفته بود؛ اما عمق کلامش بدطوری به جان نشست! که هنوز که هنوز است می‌گویم محمدحسنی، زبانت طلا!

۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۰
مهدی

                  

کودک سر به هوایی بودم. میان جمعیت عزادار، یک آن دستم را از دست پدر رها دیدم و رفتم. به کجا؟ نمی‌دانم! فقط راه می‌رفتم و دسته‌های عبوری را تماشا می‌کردم. دسته‌هایی که صدای موزون و ضرب‌دارِ طبل و سنج و زنجیرشان بند دلم را پاره می‌کرد ولی دوست داشتم اگر نمی‌توانستم جای یکی‌شان باشم، دست‌کم دنبال‌ تک‌تک‌شان بروم. پنج ساله بودم و هنوز جغرافیای محله‌مان را نمی‌دانستم. شب شده بود. گم شده بودم اما خیالم راحت بود. مردم مشکی‌پوش با چشم‌ها و صورت‌های گریان، هیچ حس غریبه‌ها را نداشتند. انگار هر کدامشان یک پدر بودند یا برادر. که اگر اراده می‌کردم راه خانه را نشانم می‌دادند. هنوز نمی‌دانستم کجا می‌روم و دنبالِ چه؟ انگار هنوز سیراب نشده بودم. توی همان سرگردانی رسیده بودم به یک بلندی. جایی که به میدانی بزرگ، اشراف کامل داشت. آنجا محل تجمع همه‎ی دسته‌های عزا بود. صدای طبل‌ها و سنج‌ها، ذکر یا حسین‌ها و العطش‌ها با هاله‌ی دود اسپندها و کوبش زنجیرها بر شانه‌ها به اوج رسیده بود.‌ یادم است دقیقه‌های طولانی ایستادم و نگاه کردم. آن میان، روضه‌‌خوانی که روی سن رفته بود و می‌خواند، ماجرای تنهایی حضرت رقیه را تعریف می‌کرد. من شیفته‌ی قصه‌ها بودم. شیفته‌ی حادثه‌های تراژدی. آنی که از تنهایی رقیه گفت، از آن که حیران و سرگردان شده بود بعد رفتن پدر و عمویش؛ پُقی زدم زیر گریه. گریه‌ی کودکانه‌ای که به هق‌هق رسید...

می‌خواستم به خانه برگردم و راه را بلد نبودم...همه جا تاریک بود و خبری از هیچ پدر و برادری نبود و آن وسط، سگی هم پارس‌کنان دنبالم افتاده بود، به التماس آسمان و زمین افتاده بودم که نجاتم دهند. کوچه‌هایی که بلد نبودم را زار می‌زدم و می‌دویدم و نمی‌رسیدم ...

... بعد که به انتهای یک کوچه رسیده بودم و صدایی از پشت سر گفته بود «مهدی؟ اینجایی؟ کجا بودی؟» تا دیده بودم که عمه است خودم را پرت کرده بودم توی بغلش و آرام گرفته بودم. محرم برای من از همان جا و همان شب شروع شد.

۱۲ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۴
مهدی

از اینجا شروع شد که به مدت یک هفته مرخصی گرفتم تا به امتحانای قم برسم. حوزه طبق معمول، بدترین تاریخ ممکن رو برای امتحان انتخاب کرده. اصلا هم کسی توی ده روز آخر شهریور، سفر و گردش نمیره! حالا ما که عادت کردیم و مسئله‌ی سفر خیلی اذیت‌مون نمی‌کنه. اما بطور مشخص، مشکل بی‌مکانی داریم! مشکلی که جدید و نوظهورم هست. از وقتی که سرباز شدیم و به ولایت خویش بازگشتیم، هرچی درِ خونه و خوابگاه و حجره توی قم بود به روی ما بسته شد. به شکلی که الان خودمان را در جوار حرم تصور می‌کنیم کنار چادر، فلاسک به دست نشستیم و درس هم می‌خوانیم. کنار حرمم که نمیشه. باید بریم پایین توی رودخونه کنار پارکینگ ماشینا اتراق کنیم. یه ولی داره...! قم خیلی گرمه! شما اگه الان بری قم از تابلوهای رنگ پریده‌ی مغازه‌ها میفهمی چه آفتابی و چه گرمایی وزیدن(!) گرفته بوده در این چندماه. که اصلا گرما فدای سرت که سر دادی! یه هفته اتراق توی چادر در قم، بدون حمام! اونم من! میشه؟ و لذا تصمیم بر این شد پا بر غرور جوانی بذاریم و به تنی چند از رفقای دیرین پیامی بدیم و زنگی بزنیم. خب واکنش‌ها طبیعیه در مرحله اول خیلی جالب نبود! بطور مثال، عباس اینجوری شروع کرد: « باز تو اومدی قم یاد ما افتادی! » یا مثلا صادق هنوز سلام نکرده: « وای سید! تو زنگ زدی؟ مگه داریم؟ ».

سرتون رو درد نیارم. چندنفری که زنگ زدیم و کلی صحبت کردیم و خاطرات ورق زدیم یادمون افتاد عه! چقدر رفیق داریم توی قم! بعد، چند روز پیش فکر میکردیم ما اون همه سال اونجا بودیم چرا الان هیچ کی نیس بریم پیشش! بعد الان اونایی که حساس‌تر هستن حس ابزار بودن بهشون دست داده. میگن سید تحویل نمیگیره جز وقتی که نیاز داره! شاید منم حساس بودم این حس سراغم میومد. چه بسا راست هم باشه. ولی یه ولی داره... اونم اینکه قصه‌ی سید و علی و جعفر نیست. همه‌مون همینجوری شدیم. میخواد حاصل مدرنیته و گوشی و تلگرام و اینستاگرام باشه یا هرچیز دیگه، همه سرشون توی لاک خودشونه. فرقی هم بین رفیق و دوست و خانواده و فامیل نیست. کسی به کسی ماه به ماه و سال تا سال کاری نداره مگه اینکه به درد نیاز اون یکی بخوره! بعد یه جوری هم پذیرفتیم این قصه رو. حالا میتونید بگید باشه ابزاری هستیم و بالاخره یه وقتی ابزار ما هم میشه طرف! یا بگید نمیخوام ابزار باشم...یا اصلا اسم همین نوشته رو هم بذاریم کلپتره و بریم سی زندگیمون. امتحانا رو هم یه جوری کج دار و مریز میدیم میره. انقدرم قصه‌گویی لازم نداره! اعصابم نداریم. عکس بی ربطم میذاریم چون یه پست با عکس بی ربط بهتر از یه پس بی عکسه.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پس نوشت: آقا صادق که ذکر نامش در متن رفت،لطف کرد و با یه تماس،ما رو از بی‌مکانی نجات داد. حالا میتونیم با آرامش خیال عید رو خدمت همه تبریک بگیم. ایشاللا که شاد و خوشحال و خندان باشید. فقط تصور کنید این یه هفته که همه به سفر و گردش و تفریحن... حقیر باید سر فرو ببرم در کتاب و جزوه و قلم! ما را در شادی‌های خود دورادور شریک بنمایید! 

                    

 

۲۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۴
مهدی